جنبش راه سبز - خبرنامه |
- سالگرد جوانه زدن آگاهی و تبلور شبکه های اجتماعی
- گفتگو با نیکو پولانزاس
- کشتار در سوریه و حمایت ایران
- املاک و مستغلات یک هزار میلیارد تومانی غلامعلی حداد عادل
- اوباما و فرمان کشتن صدها غیر نظامی
- ناظران سازمان ملل به حوالی روستای القبیر رسیدند
- آغاز مذاکرات دو جانبه جمهوری اسلامی و آژانس بین المللی انرژی اتمی
- هجوم ماموران امنیتی و بازداشت حاضرین بر مزار هدی صابر
- جلیلی در سن پترزبورگ: ترور دانشمندان هسته ای ایران کار ایادی اسرائیل بود
- افزایش ۲۵ درصدی تعرفه پزشکی برای سال ۹۱
سالگرد جوانه زدن آگاهی و تبلور شبکه های اجتماعی Posted: 08 Jun 2012 09:56 AM PDT ابراهیم رهپو
نظرات وارده دریادداشت ها لزوما دیدگاه جرس نیست. |
Posted: 08 Jun 2012 09:30 AM PDT استوارت هال وآلن هانت یکی از آخرین گفتگوهای پولانزاس، که حدود شش ماه قبل از مرگش ، در آوریل ۱۹۷۹، در انگلستان صورت گرفته است مقدمهی مترجم*: گفتگویی که پیش رو دارید را باید یکی از آخرین گفتگوهای پولانزاس دانست که حدود شش ماه قبل از مرگش ، در آوریل ۱۹۷۹، در انگلستان صورت گرفته است و از این رو شامل آخرین نظرات او دربارهی تحولاتی است که چند دهه بود درون کمونیسم اروپایی جریان داشت. در دورهی پس از مرگ استالین در سال ۱۹۵۳ و تحولاتی همچون سرکوب انقلاب مجارستان در ۱۹۵۶ و بهار پراگ در ۱۹۶۸ به دست نیروهای نظامی شوروی و عروج جنبشهای انقلابی در سراسر جهان در دههی ۶۰ جریانی که بعدها «اروکمونیسم» نام گرفت درون احزاب کمونیست اردوگاهی اروپا (و بسیاری سایر کشورها از ژاپن تا مکزیک) وزیدن گرفته بود. پولانزاس از نظریهپردازان برجستهی این موج به حساب میآمد. این واقعیت که پولانزاس هنوز همانقدر که جواب میدهد سوال نیز مطرح میکند و ذهنش در بسیاری موارد روشنی ندارد گواه آن است که نظراتش، مثل خود تجربهی اروکمونیسم که پولانزاس خود را متعلق به جناح چپ آن میداند، در بحران و تکاپویی به سر میبرد که اگر شش ماه بعد با خودکشی پولانزاس و پایان زودهنگام زندگیاش در سن ۴۳ سالگی پایان نیافته بود شاید فرجامی دیگر مییافت. نشریه و گفتگوکنندگان این گفتگو تقریبا به اهمیت گفتگوشونده هستند. استوارت هال، از بنیانگذاران متکب بیرمنگام در مطالعات فرهنگی، خود از پیشگامان برخورد با مارکسیسم باصطلاح «ارتدوکس» و تلاش به بعضی «نوآوری»ها در این زمینه بود. «مارکسیسم امروز» نشریهی تئوریک حزب کمونیست بریتانیای کبیر بود که در آن سالها به سردبیری مارتین ژاک از علمداران اروکمونیسم و بازبینی در بنیانهای مارکسیسم کلاسیک و لنینیسم شده بود. از نکات بسیار مثبت گفتگو این است که نظریات تئوریک پولانزاس را در رابطه با تحولات نظری و سیاسی جنبش کمونیستی کشورهای مختلف اروپایی به بحث میگذارد و از این رو از حیطهی انتزاع صرف به حیطهی سیاست و عمل معطوف میشود. امروز ۳۲ سال از این گفتگو گذاشته است و میراث «اروکمونیسم» چه آن نوع چپ پولانزاسی و چه انواع بسیار راستترش هر چه بوده به تقویت احزاب کمونیست یا شکلگیری احزاب قدرتمند جدید ضدسرمایهداری منجر نشده است. گورباچف که روند اضمحلال شوروی را آغاز کرد در کتاب خاطرات خود میگوید از اروکمونیسم تاثیر پذیرتفه و بسیاری اروکمونیستهای سابق اکنون هرگونه تلاش برای پایان نظام سرمایهداری را خاتمه بخشیدهاند. آنچه تکاندهنده است شباهت بسیاری از تحلیلها و سوالهای پولانزاس به آن نوع سوالهایی است که امروز در بخشهایی از چپ مطرح میشود. از جمله در بخشهایی که در آن زمانها اروکمونیسم را به شدت رد و طرد میکردند مثل بعضی گرایشات تروتسکیستی. خواندن امروز این گفتگو میتواند یادآور این باشد که زیر سوال بردن مفاهیم کلاسیک مارکسیسمِ لنینیستی ابتکار جدیدی نیست که پس از سقوط شوروی و یا بحران اخیر سرمایهداری صورت گرفته باشد. آنچه خیرهکننده است نه «تازگی» این نقدها که کهنگی و عموما تکراری بودن آنها است.
خوب، بگذارید بگویم که اولین بار از طریق فرهنگ فرانسوی و از طریق سارتر با مارکسیسم آشنا شدم و این داستان بسیاری در موقعیت طبقاتی من و سن من در یونان بود. آن موقع در سن هفده یا هجده سالگی تازه میتوانستم برای خودم کار کنم. در موقعیت پس از جنگ داخلی بودیم و حزب کمونیست غیرقانونی اعلام شده بود که تا سال ۱۹۷۴ ادامه یافت. شرایط پخش افکار مارکسیستی به شدت دشوار بود. حتی دسترسی به متون کلاسیک مارکسیسم غیرممکن بود و در نتیجه من از طریق فلسفهی فرانسوی و بخصوص سارتر به مارکسیسم رسیدم. در دانشگاه که بودم از طریق اتحادیهها یا سندیکاهای دانشجویی درگیر اولین فعالیت سیاسیام در چپ شدم و سپس به «اِ.د.آ» (چپ دموکرات متحد) پیوستم که شکل قانونی وسیعی از حزب کمونیست بود. در آن موقع، اما، عضو حزب کمونیست نبودم.
خوب، به نظرم مشکل اصلی خیلی ائتلافهای سیاسی بین سازمانهای سیاسی نیستند. مشکل اصلی، چنانکه با آن آشناییم، ائتلاف سیاسی بین طبقات و جناحهای طبقاتی است که این احزاب آنها را نمایندگی میکنند، چرا که یکی از درسهای ناکامی این ائتلاف در فرانسه دقیقا همین است که به عنوان ائتلافی از بالا دیده و ساخته شده. نمیتوان گفت این ائتلاف انتخاباتی صرف بود: چنین نبود چرا که «برنامهی مشترک چپ» واقعیتی بسیار چشمگیر در تاریخ چپ اروپا است. این از آن ائتلافهای نوع انتخاباتمحور و صرفا ملتحمه نبود؛ با این همه نکتهی بسیار چشمگیر این است که هیچ یک از این احزاب سعی نکرد این ائتلاف را در پایه (یعنی بین تودهها) و با ایجاد سازمانهای مشترک بسازد. ما نوعی اعمال مشترک در بعضی سازمانها داشتیم، بین آنهایی که احزاب و اتحادیههای کارگری سازمان دادند، اما هرگز به نوع سازمانی اصیل یا مشخص در پایه که میتوانست تبلور این نوع ائتلاف باشد نرسیدیم. این در ضمن از ناکامیهای سنتی ائتلاف نوع «جبهه خلقی» بود. دیمیتروف در استراتژی انترناسیونال سوم همیشه میگفت باید انواع مشخص سازمانهای پایه داشته باشیم که این نوع ائتلاف را متبلور کنند. چنین چیزی در آن دوره به دست نیامد و توسط حزب کمونیست فرانسه یا حزب سوسیالیست نیز به دست نیامده است. با این همه سوال شما خیلی فراتر میرود. به نظرم تحقق چنین نوع ائتلافی تنها با وجود تغییر درون خود احزاب کمونیست ممکن میشود. بسیار روشن است که تا وقتی شما با مفهوم «دیکتاتوری پرولتاریا» کار میکنید قادر به ایجاد ائتلافی پایدار با شریکی که میداند در زمان انتقال به سوسیالیسم و وقتی آن دیکتاتوری مقرر شد، قرار است حذف شود، نخواهید شد. بنابراین، به نظر من استراتژی انقلابی به سوی سوسیالیسم دموکراتیک به تغییراتی نیاز دارد که در بعضی احزاب کمونیست اروپای غربی صورت گرفته و این یکی از شرایط دستیابی به اشکال جدید ائتلاف سیاسی است.
نه منظور من این نبود؛ بخصوص با توجه به مشخصهی دوگانهی سوسیال دموکراسی - یعنی از یک رو تلاش برای دستیابی به مدرنسازی سرمایهداری اما در عین حال، از طرف دیگر، داشتن ریشهّای عمیق در طبقهی کارگر. مشکل پیش روی سوسیال دموکراسی ترکیب این دو است؛ و با توجه به بحران ساختاری سرمایهداری، تناقضات بین امپریالیستها و رشدهای ناموزون، موقعیت سوسیال دموکراسی در اروپا از هر کشور تا دیگری از زمین تا آسمان تفاوت میکند. این بازی را میتوان در کشورهای غالب اقتصادی در اروپا مثل آلمان غربی و سوئد بازی کرد؛ اما سوسیال دموکراسی در فرانسه یا ایتالیا قادر به چنین کاری نیست. در چنین مقطعی به نظرم یکی از راهحلّهای احزاب سوسیال دموکراتیک چرخش به چپ به سوی ائتلاف با احزاب کمونیست است.
در اینجا صحبت از گرایشهای عمومی است و اول از همه، در این پدیده که به نسبت تازه است، نباید این تمایز را شخصی کنیم و از آن کلیشه بسازیم. ببینید، در استراتژی انترناسیونال سوم که استراتژی قدرت دوگانه و در هم کوبیدن مستقیم دولت بود، مسالهی رفورمیسم به نوعی روشن و آسان بود. هر آنچه به ایجاد قدرت دوگانه و دستیابی به امکان تخاصم مستقیم با دولت منجر نمیشد «رفورمیست» بود. اکنون که صحبت از راه دموکراتیک به سوی سوسیالیسم دموکراتیک میکنیم چنین استراتژیای باید نه تنها اشکال دموکراسی نمایندگی و اشکال آزادی (آنچه مدتها «آزادیهای صوری» خواندهایم اما فقط «صوری» هم نیستند) را از بنیاد تغییر دهد که در ضمن باید آنها را حفظ کند. این دموکراسی نمایندگی در عین حال باید قدم به قدم همگام با ایجاد دموکراسی مستقیم در پایه باشد. اما نکتهی اول مهم است؛ اگر دیگر نمیتوانیم صحبت از تخاصم ناگهانی با دولت کنیم و در عوض صحبت از حفظ و تعمیق بنیادین نهادهای دموکراسی نمایندگی تحت سوسیالیسم است، آنگاه درک تمایز بین رفورمیسم و راهی انقلابی بسیار دشوارتر میشود، گرچه همچنان موجود است.
من اعتماد زیادی به این مفهوم اجماع ملی ندارم. کمونیستّهای ایتالیا خود هرگز سازش تاریخی را نوعی انتقال به سوسیالیسم جلوه ندادهاند. بعضی وقتها نزدیک به چنین ادعایی شدهاند اما بیشتر اوقات آنرا به عنوان استراتژی مشخصی در مقطع مشخصی در ایتالیا معرفی کردهاند؛ آنرا به عنوان الگویی عمومی برای انتقال به سوسیالیسم مطرح نکردهاند. حال به سوال دومی میرسیم که سوال معروفی است که برلینگر پس از کودتای شیلی مطرح کرد و آن در مورد اهمیت اجماع ملی وسیع است. راستش، من راجع به این موضع بسیار شکاکم. نوعی تحلیل است که از سنتی گرامشیستی میآید و یکی از مورد نزاعترین نکات گرامشی است که در آن او میگوید طبقهی کارگر میتواند پیش از دستیابی به قدرت سیاسی، هژمونی ایدئولوژیک و سیاسی داشته باشد. برای من مسالهی اجماع ملی باید بسیار بیشتر در روند سوسیالیسم دموکراتیک دیده شود تا به عنوان پیششرط خود سوسیالیسم دموکراتیک. اینکه بگوییم برای ایجاد وحدت لازم برای دولتی چپ به ۸۰ درصد مردم نیاز داریم تناقضی در خود است.
خوب بعضی دلایل عمومی هست و بعضی دلایلی که بیشتر مخصوص یونان هستند. دلایل عمومی برمیگردد به تحلیل ناکافی و استراتژی درون خود اروکمونیسم که انسجام کافی ندارد. اگر چرخش اروکمونیستی توسط یکی از احزاب کمونیست مستقر انجام شود رقابتی در مقابل آن ممکن نیست، مگر از سوی چپ افراطی. اما اگر در موقعیت انشعاب قرار بگیریم، و اکثریت حزب در موضع ارتدوکس باشند (که در یونان چنین بود-م)، فقدان تحلیل کافی استراتژی انقلابی از سوی اروکمونیسم بسیار خطیرتر میشود چرا که باید با فراکسیونهای دگماتیک حزب سر کنی. سپس به دلایلی میرسیم که بسیار مخصوص یونان هستند و به مسالهی جنگ داخلی یونان برمیگردند. منظورم کل تصاویر و جایگاه نمادین انقلاب در زمان جنگ داخلی است. حزب کمونیست خارج، که بیشتر اعضایش در جنگ داخلی بسیار فعال بودند و در کشورهای دیگر تبعیدی بودند و پس از سال ۱۹۷۴ بازگشتهاند، توانسته بهتر از هر کسی این تصاویر مردمی جنگ داخلی را بسیج کند. بگذارید بگوییم آنها موفق شدند همان کاری را بکنند که لیستر از انجام آن در اسپانیا ناکام ماند چرا که (چنانکه قبلا گفتم) کاریو توانسته چرخش به اروکمونیسم را درون خود حزب کمونیست انجام دهد. مساله به شرایط اجتماعی در یونان باز میگردد.
کاملا درست میگویید. به نظرم اگر نقطه چرخشی باشد در کتاب من، «بحران دیکتاتوریها»، ابراز شده است و از مواضع خیلی مشخصی میآید که من در زمان دیکتاتوری یونان گرفتم. در این دوره ما دو خط در حزب کمونیست یونان داخل داشتیم. یکی خط مخالفت مستقیم (خشن یا کمتر خشن) علیه رژیم دیکتاتوری (یعنی مخالفت مستقیم بیرونی) بود. خط دیگر خطی بود که میپنداشت میتوان تناقضات درونی بین جناحهای طبقهی غالب و تناقضات درونی رژیم نظامی را به کار گرفت یا از آنها استفاده کرد.
شما سوال را به شیوهای مطرح میکنید که خودتان پاسخ آنرا از پیش دادهاید و آن هم به این علت است که صحبت از ساختارگرایی میکنید. من چنین نکردهام. اول از همه باید بپذیریم که یک مفهوم عام آلتوسری هست که من خودم به آن باور ندارم؛ بیشتر ما تفاوتهای بسیاری بین بالیبار، آلتوسر و من (و البته بقیه) داشتیم؛ از اول تفاوتهای بسیاری داشتیم. برای خود آلتوسر، یا آنچه همچنان میتوان از آلتوسریسم حفظ کرد، به نظرم پروبلماتیک ساختارگرایی، پروبلماتیک غلطی است که در مورد بنیانهای اندیشهی آلتوسری به کار میرود. فکر نمیکنم حقیقت داشته باشد که آلتوسر، در راهنمای دانششناسانهی خود (در خود مفهوم تئوریک) به علت عدم امکانی تئوریک از فقدان تاریخ و مبارزه طبقاتی رنج ببرد. به نظرم بالیبار مشکلی در این زمینه دارد اما آن هم نه تمامِ بالیبار. در نتیجه میگویم که ساختارگرایی جوهرهی آلتوسریسم نبوده است که «بیماری کودکی» آن بوده است. بازماندههای از ساختارگرایی در آلتوسر و در بقیهی ما، در مقطع تئوریکی در که در آن کار میکردیم هست؛ مساله، ساختارگرایی علیه تاریخگرایی بود؛ لوی استراوس علیه سارتر بود. برای ما بسیار دشوار بوده است که گسستی کامل از این دو پروبلماتیک انجام دهیم. ما اصرار کردیم که برای مارکسیسم خطر اصلی نه ساختارگرایی که خود تاریخگرایی است و در نتیجه تمام توجهمان را علیه تاریخگرایی معطوف کردیم - پروبلماتیکِ فاعل؛ علیه پروبلماتیکهای سارتر و لوکاچ و در نتیجه «از آن طرف افتادیم.»؛ و البته این بر خود تئوری ما هم اثر گذاشت. مثلا در کتابهای من اثر آن در تمایزی بود که بین «ساختارها» و «عملها» در کتاب «قدرت سیاسی و طبقات اجتماعی» قائل شدم و پس از آن در کتاب «طبقات اجتماعی در سرمایهداری معاصر» به آن ادامه ندادم.
پاسخی خیلی ساده به این سوال میدهم چون میتوانیم سالها در موردش صحبت کنیم. خیلی ساده است. آدم باید بداند درون چارچوبی مارکسیستی میماند یا نه؛ و اینکه آیا نقش تعیینکنندهی اقتصاد به معنای بسیار پیچیدهی آنرا میپذیریم یا نه؛ نه تعیین نیروهای تولید که روابط تولید و تقسیم اجتماعی کار. به این معنا، به نظرم اگر درون این چارچوب مفهومی بمانیم، فکر میکنم بیشترین کاری که میتوان برای مورد مشخص سیاست کرد همانی است که من کردهام. متاسفم که باید اینگونه صحبت کنم.
مثلا اگر آدم صحبت از خودمختاری نسبی نکند و حرف از «شرایط وجود» بزند چنین موضعی از دشواری نمیگریزد. تنها همان دشواری را به کلامی دیگر ترجمه میکند. اگر بگویی چیزی شرط وجود یا پیششرط وجود چیزی دیگر است هنوز درون چارچوب خودمختاری نسبی هستی. هرگونه آنرا مدون کنی هنوز همان مشکل محوری را داری. آیا به نقش قاطع روابط تولید باور داری یا نه؟ و اگر داشته باشیم همیشه در خودمختاری سیاست به هر گونه که آنرا ابراز کنی محدود خواهی بود. مشکل همچنان باقی میماند که چگونه امر مشخص و خودمختاری را بدون سقوط به خودمختاری مطلق سیاست پیدا کنی. این قلب پروبلماتیک مارکسیستی است. حالا احتمالا میتوانیم آنرا بهتر مدون کنیم اما این مسالهی تعیینکنندگی قلب مرکزی مارکسیسم است.
این سوال مسالهای عمومی تر را مطرح میکند: آیا میةوانیم تفاوتهای چشمگیری بین اشکال دولت پیدا کنیم که مربوط به مراحل مختلف سرمایهداری باشند؟ آیا قطعی است که تحت سرمایهداری انحصاری، آنطور که لنین میبیند، دولت ترمیمات بسیار چشمگیری را از سر گذرانده که در فاشیسم و در ضمن در «طرح نو» موجود بودهاند؛ میتوان بعضی مشخصهّهای مشترک را پیدا کرد بدون دست بردن به یکسان پنداشتن سادهی این رژیمهای مختلف. از این لحاظ میتوان به طور کلی از دولت فاشیستی و دولت پارلمانی به عنوان دو شکل دولت سرمایهداری صحبت کرد. میتوان بعضی مشخصههای مشترک و در ضمن تفاوتهای ضروری را یافت. آنچه من کوشیدم دربارهی «دولتگرایی استبدادی» بگویم پیدا کردن مشخصههای عمومی فاز جدیدی از دولت بود چرا که میپندارم ما در نقطه عطفی در سازماندهی دولت سرمایهداری هستیم. هدف من پیدا کردن فرمولی بود که مشخصات عمومی این نقطه عطف را نامگذاری کند بدون اینکه آنرا با رژیمی مشخص یکی بپندارد. پس وقتی من صحبت از «دولتگرایی استبدادی» میکنم منظور این نیست که دموکراسی سیاسی یا دموکراسی نمایندگی قرار است به پایان برسد. «دولتگرایی استبدادی» میتواند اشکال به شدت متفاوت از همی داشته باشد. میتواند مثل فرانسه شکل نولیبرال بگیرد یا شکلی بسیار استبدادیتر، مثل آلمان. با این همه شاهد زوال دموکراسی نمایندگی به معنای کلاسیک آن هستیم و منظور تلویحی من این نیست که بگویم این گرایشی به سوی فاشیسم است. این است که کوشیدم بین «دولتگرایی استبدادی» و فاشیسم تفاوت قائل شوم. فکر میکنم نگرانی من را میتوان در مورد نتیجهگیریهای سیاسی که از مفهوم «دولتگرایی استبدادی» شما میآید ابراز کرد. انتقال دموکراتیک به سوسیالیسم که شما متعهد به آن هستید متکی به این امکان (پیش از هرگونه پیشروی به سوی خود سوسیالیسم) است که شرایط دموکراسی گسترشیافته ایجاد شود. اما امکان دستیابی به این پیشروی دموکراتیک در نتیجهی پیشروی «دولتگرایی استبدادی» به نظر دوردستتر میآید. کل مساله همین است. مسالهی گسست است. آنچه من میخواهم به آن اشاره کنم این است که آنچه سوسیالیسم دموکراتیک به آن نیاز دارد تعمیق و گسترش آزادیها، نهادهای نمایندگی و غیره است. این نمیتواند بدون تحول عمیق شرایط اجتماعی و اقتصادی ممکن شود. این نتیجهای است که من به آن میرسم: اینکه نمیتوان برای گسترش حقوق و آزادیهای سیاسی مبارزه کرد موضعی دفاعی در مقابل گرایش استبدادی سرمایهداری امروز است. اما به نظر من دموکراسی سیاسی را دیگر نمیتوانیم نجات دهیم مگر با ترمیمهای بنیادین در ساختارهای اجتماعی و اقتصادی خود سرمایهداری.
خود من کاملا در این مورد روشن نیستم چرا که دشواری عمومیای در مورد مراحل سرمایهداری وجود دارد. مفهوم لنینیستی، دو مرحله قائل میشد. اول، سرمایهداری صنعتی و مرحلهی دوم، سرمایهداری انحصاری. دیدگاه من این بوده است که در این مراحل میتوان صحبت از فازهای مختلف کرد اما نمیتوان صحبت از مرحلهی سوم کرد. اما دیگر خیلی در مورد این موضع مطمئن نیستم. در این چارچوب، «دولتگرایی استبدادی» نمیتواند مرحلهای ممتاز باشد تا وقتی که تعهد به دو مرحله را حفظ کردهایم. اما اکنون به نظرم مسائل بسیار پیچیدهترند. بحثی که پیش از این در موردشان داشتم بیشتر حول تئوری سرمایهداری انحصاری دولتی و بحث درون حزب کمونیست فرانسه بر سر این موضوع بود. اکنون فکر میکنم حتی اگر صحبت از فازهای دولت دخالتگر کنیم، تحولات معاصر دولت سرمایهداری به همین سان تنها یک فاز نیستند؛ در ظهور «دولتگرایی استبدادی» پای چیزی بسیار مهمتر در میان است. شما معمولا در چارچوب شدت گرفتن عناصر عمومی بحران سیاسی و همچنین بحران اقتصادی صحبت از مرحلهی کنونی «دولتگرایی استبدادی» میکنید. با این حساب انگار منظورتان این است که مرحلهی نهایی سرمایهداری از راه رسیده است. بله، این مشکل را میبینم. خطری است که من خیلی به آن آگاه نبودم و اکنون که شما از آن صحبت میکنید آنرا میبینم. خیلی روشن میبینم که خطری درکار است اما میخواهم تاکید کنم که این ما را وا میدارد به این فکر کنیم که منظورمان از بحران ساختاری سرمایهداری چیست. من در متن «بحران دولت» سعی کردهام این بحران ساختاری سرمایهداری را تحلیل کنم و با بعضی مفاهیم حزب کمونیست فرانسه زاویه گرفتهام و تاکید کردهام که وجود چنین بحرانی به این معنی نیست که حل آن ممکن نیست.
من سعی کردهام بگویم حتی اگر حزب عظیم و غالب دولتی نداشته باشی، آنچه میبینی رابطهای است بین دو حزب که میتوانند قدرت سیاسی را بین خود دست به دست کنند. الگوی آلمان یا حتی الگوی بریتانیا را در نظر داشتم که حتی درون قلب دستگاه دولتی میتوان شاهد مخلوط شدن نیروهای حزب کارگر و محافظهکار و یا سوسیالدموکراتها و دموکرات مسیحیها شد و این حرکت به سوی حزب تودهای واحد بورژوازی است، علیرغم تفاوتهایی که شاید بین آنها وجود داشته باشد. حتی اگر تغییرات معمول دولتی به این معنا داشته باشیم اینها تغییراتی سطحی در ظاهر قلب نهادینه شدهی نیروهای متعلق به دو حزب هستند.
مساله این است که اینها سوالهایی به شدت جدید هستند و ما هر روز بیشتر از این آگاه میشویم که در مارکس هیچگونه تئوری مثبت دموکراسی نداریم. تئوری دموکراسی سرمایهداری و تئوری دیکتاتوری پرولتاریا را داریم. اما واقعا این ارزیابی مثبت و بنیان تئوری برای این نوع تعریف بین دموکراسی مستقیم و نمایندگی را نداریم. اکنون روشن است که تا وقتی صحبت از دموکراسی نمایندگی میکنیم، جدایی نسبی همچنان بین حیطهی عمومی و خصوصی موجود خواهد بود. این ما را به مشکلی پیچیدهتر میرساند - این مساله که جدایی نسبی دولت تنها مسالهای مربوط به روابط تولید سرمایهداری نیست. اگر لزوما وابسته به روابط تولید سرمایهداری نباشد پس شاید نفس مسالهی جدایی نسبی در روابط تولید سرمایهداری خود بسیار بیشتر مسالهدار شود. این مسالهی اول است.
* ترجمهی :آرش عزیزی این گفتگو در کاونتری (انگلستان-م) در ۵ آوریل ۱۹۷۹ صورت گرفت. با تشکر از فیل جونز و باب جساپ برای همکاری با مصاحبه و از شیلا فورد بخاطر پیاده و تایپ کردن اصل گفتگو. منبع: «مارکسیسم امروز» (Marxism Today)، مجلهی تئوریک حزب کمونیست بریتانیای کبیر، ژوئیه ۱۹۷۹
محتوای یادداشتها لزوماً دیدگاه جرس نیست.
|
Posted: 08 Jun 2012 09:30 AM PDT بهرام پرتوی
محتوای یادداشتها لزوماً دیدگاه جرس نیست.
|
املاک و مستغلات یک هزار میلیارد تومانی غلامعلی حداد عادل Posted: 08 Jun 2012 09:15 AM PDT
|
اوباما و فرمان کشتن صدها غیر نظامی Posted: 08 Jun 2012 09:15 AM PDT اکبر گنجی در رقابت های ریاست جمهوری سال 2008 آمریکا، اوباما می کوشید که مک کین را پیرو جرج بوش و جنگ طلب نشان دهد. مک کین نیز به این تصویر بسیار کمک کرد. او در یک مورد از بمباران ایران سخن گفت که نمایش فیلم آن سر و صدای بسیاری برپا کرد. اوباما با شعارهای ضد جنگ در انتخابات 2008 پیروز شد. این شعارها نه تنها بسیاری از مردم آمریکا- خصوصاً نسل جوان- را مجذوب خود کرد، آن چنان تأثیرگذار بود که کمیته ی جایزه ی صلح نوبل را به اقدامی کاملاً شتاب زده واداشت و این جایزه را به او که هیچ گونه سابقه ای- برخلاف جیمی کارتر برنده ی سال 2002- در اقدامات صلح طلبانه و دفاع از حقوق بشر نداشت،در سال 2009 اهدأ کردند. اوباما قبل از ریاست جمهوری مدعی بود که ورود به هر جنگی نیازمند مجوز کنگره است. اما او بدون مجوز کنگره حمله ی نظامی به لیبی را آغاز کرد. مجوز شورای امنیت سازمان ملل برای ممنوعیت پرواز بود، اما به محض آن که این مجوز صادر شد، در همان شب اول با فرمان اوباما 110 موشک کروز به لیبی شلیک شد و دو هفته ی بعد وزیر دفاع و رئیس ستادمشترک ارتش آمریکا به کنگره گفتند که طی این دو هفته 20 الی 25 درصد ارتش لیبی- یعنی 20 هزار تن- را نابود کرده اند. جان مک کین- رئیس کمیته ی نیروهای مسلح کنگره ی آمریکا نیز گفته است که در جنگ لیبی 25 هزار تن کشته شده اند. گاردین شمار تلفات پس از تهاجم ناتو را 30 هزار تن- شامل هزاران غیرنظامی- اعلام کرده است. وزیر بهداشت دولت فعلی لیبی نیز شمار کشته شدگان را 30 هزار تن اعلام کرده است. پاکستان یکی از متحدان آمریکا است. بخش اطلاعات ارتش آن کشور حامی جدی طالبان بوده و هست. در مناطقی از این کشور نیروهای طالبان و القاعده حضور دارند. به گفته ی هیلاری کلینتون در کنگره ی آمریکا، القاعده دست پخت و محصول دولت آمریکا بود. "ما به نوعی سابقه ی تاریخی در ورود و خروج از پاکستان داریم. بیائید به یاد داشته باشیم که کسانی که امروز با آنها می جنگیم، بیست سال پیش ما خودمان هزینه ی روی کار آمدنشان را فراهم ساختیم. دلیل آن این بود که آن موقع ما به شدت با اتحاد جماهیر شوروی درگیر بودیم.آنها افغانستان را اشغال کرده بودند و ما نمی خواستیم که تمام آسیای مرکزی را هم زیر نفوذ بگیرند. در آن زمان به این نتیجه رسیدیم و فکر کردیم که کاری باید کرد. پرزیدنت ریگان با همکاری کنگره که در آن زمان اکثریت نمایندگان آن دمکراتها بود فکر کردند که دست به کار شوند و ایده ی خوب این بود که خوب بگذاریم "آی.اس.اس"، ارتش پاکستان و مجاهدین استفاده کنیم و بگذاریم که عربستان سعودی هم "اسلام وهابی" اش را وارد[به آنجا]کند تا ما بتوانیم شوروی را شکست بدهیم. و خوب البته آنها[روسها] بیلیونها دلار پول را از دست دادند که در نهایت منجر به فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی شد. پس سرمایه گذاری بدی نبود که به عمر شوروی پایان دادیم. ولی بیائید مراقب باشیم، که چه می کاریم چرا که همان را برداشت خواهیم کرد. و بعد ما پاکستان را ترک کردیم [و گذاشتیم که خودشان با این وضعیت کنار بیایند]، و در ضمن ما نمی خواهیم که ما می گوئیم به ما ربطی ندارد و در واقع ما تحریمتان می کنیم. بنابراین ما دیگر با "آی.اس.اس" و ارتش پاکستان کاری نداشتیم و الان در حال جبران زمان های از دست رفته ی بسیاری هستیم". کلینتون اعتراف می کند که در حال جنگ با کسانی هستند که خودشان بر سر کار آورده اند. جنگ با آنها در چندین کشور- افغانستان، یمن، پاکستان، سومالی و...- در حال انجام است. هواپیماهای بدون سرنشین آمریکا دائما در این کشورها موشک به سوی مکان هایی شلیک می کنند که مظنون به حضور نیروهای القاعده اند. ماهواره ها دقیقاً نمی توانند وجود نیروهای القاعده در این مکان ها را اثبات کنند.یا عدم حضور نیروهای غیرنظامی در آن مکان ها را اثبات کنند. روزنامه ی نیویورک تایمز- در 10 خرداد 1391،30 مه 2012- طی گزارشی نوشته است که "لیست مرگ" به تأیید شخص اوباما رسیده و او فرمان شلیک موشک توسط هواپیماهای بدون سرنشین به مواضع نیروهای القاعده در پاکستان را صادر کرده است.این فرایند "فوق سری" اعلام شده است. عملیات فوق سری آمریکا در پاکستان تاکنون جان صدها غیر نظامی را گرفته است. برای مستند کردن این مدعا به دو منبع زیر بنگرید که می گویند: الف- روزنامه ی واشنگتن پست در 26 آپریل 2010 نوشته است، سازمان CIA به دلیل تلفات بالای غیرنظامیان- در شلیک موشک های هواپیماهای بدون سرنشین، به دنبال آن است که از سلاح هایی استفاده کند که میزان تلفات آنها را پائین آورد. واشنگتن پست در ادامه می نویسد: "براساس یک محاسبه ی داخلی CIA که برای واشنگتن پست توضیح داده شده، فقط 20 غیرنظامی از ژانویه ی 2009 تا امروز- یعنی یک دوره ی 15 ماهه - کشته شده اند. این دوره 70 تهاجم هواپیماهای بدون سرنشین را در بر می گیرد، که در آنها 400 مظنون به تروریست و یاغی علیه ی آمریکا کشته شده اند. مقامات رسمی CIA می گویند، ارقام آنها مبتنی بر مطالعه ی دقیق هدف ها، قبل و بعد از حمله بوده است...اما محاسبات غیر رسمی- براساس اخبار محلی- بسیار بالاتر است. "بنیاد آمریکای جدید" رقم تلفات غیرنظامیان را 181 تن اعلام کرده است. و گزارش می دهد که تعداد کشته های مظنون به تروریست و یاغی ها بسیار بالاتر است، یعنی بیش از 690 تن". ب- در نیمه ی بهمن ماه 1390 یک موسسه ی تحقیقاتی در لندن اعلام کرد که طی سه سال گذشته هواپیماهای بدون سرنشین آمریکا صدها غیرنظامی پاکستانی را کشته اند. اوباما مسئول حقوقی و اخلاقی آن جنایات است. برای مروری سریع، به چند مورد از حمله های صورت گرفته به فرمان اوباما بنگرید: هواپیماهای بدون سرنشین آمریکا با شلیک موشک 11 تن را در 29 خرداد ماه 1389 کشتند. هواپیماهای بدون سرنشین آمریکا با شلیک موشک 4 تن را در 5 تیر ماه 1389 کشتند. هواپیماهای بدون سرنشین آمریکا با شلیک موشک بیش از 16 تن را در 2 مرداد ماه 1389 کشتند. هواپیماهای بدون سرنشین آمریکا با شلیک موشک 6 تن را در 2618 مهر ماه 1389 کشتند. هواپیماهای بدون سرنشین آمریکا با شلیک موشک 60 تن را در 26 آذر ماه 1389 کشتند. هواپیماهای بدون سرنشین آمریکا با شلیک موشک 18 تن را در 6 دی ماه 1389 کشتند. هواپیماهای بدون سرنشین آمریکا با شلیک موشک 14 تن را در 11 دی ماه 1389 کشتند. هواپیماهای بدون سرنشین آمریکا با شلیک موشک 7 تن را در 2 اسفند ماه 1389 کشتند. هواپیماهای بدون سرنشین آمریکا با شلیک موشک 30 تن را در 26 اسفند ماه 1389 کشتند.بعداً اعلام شد که در این عملیات حدود 40 تن به قتل رسیده اند که بیشتر آنها غیرنظامی بوده و صرفاً در یک نشست قبیله ای شرکت داشته اند. فرمانده کل ارتش پاکستان نیز طی بیانه ای به شدت به این اقدام اعتراض کرد. در سال 2010 هواپیماهای بدون سرنشین آمریکا یک صد عملیات شلیک موشک به خاک پاکستان انجام دادند. در ماه مارس 2011 هواپیماهای آمریکا 10 تن را کشتند که دولت پاکستان طی بیانیه ای رسمی اعلام کرد که همگی آنها غیرنظامی بوده اند. در دو عملیات دیگر نیروهای آمریکایی 50 عزدار را کشته اند. در 5/9/90 هواپیماهای آمریکا طی حمله ای به یک پاسگاه پاکستان 24 نظامی ارتش آن کشور را کشتند. به دنبال این رویداد دولت پاکستان ارسال کمک به نیروهای ناتو در افغانستان از طریق خاک خود را به حالت تعلیق در آورد و خواستار پوزش آمریکا و قطع حملات به آن کشور شد. دولت اوباما فقط به اشتباه در این عملیات که به کشته شدن 24 نظامی پاکستانی منجر شد، اذعان کرد. اما شخص اوباما آن را "اسف بار" خواند. خواست مشخص دولت پاکستان، "عذرخواهی آمریکا از کشته شدن سربازان پاکستانی، پرداخت 5 هزار دلار برای هرکامیونی که ازخاک پاکستان می گذرد و توقف حملات هواپیماهای بدون سرنشین در مناطق قبایلی است".آمریکا این شرایط را نپذیرفت و به جای پاکستان کشورهای آسیای میانه را برای خروج وسایط و تجهیزات ناتو از افغانستان برگزید. هواپیماهای بدون سرنشین آمریکا با شلیک موشک 8 تن را در 20 بهمن 1390 کشتند. هواپیماهای بدون سرنشین آمریکا با شلیک موشک حداقل 5 تن را در 27 بهمن 1390 کشتند. هواپیماهای بدون سرنشین آمریکا با شلیک موشک 6 تن را در 16 اردیبهشت 91 کشتند. به گزارش بی بی سی تا قبل از این بیش از دو هزار تن در موشک باران هواپیماهای آمریکایی کشته شده اند. هواپیماهای بدون سرنشین آمریکا با شلیک موشک حداقل 5 تن را در 27 بهمن 1390 کشتند. هواپیماهای بدون سرنشین آمریکا با شلیک موشک 4 تن را در 3 خرداد 91 و 10 تن را در 4 خرداد 91 کشتند. 3 تن دیگر را در 6 خرداد کشتند. 5 مظنون دیگر در 11 خرداد کشتند. در 14 خرداد با شلیک موشک 10 مظنون دیگر را کشتند که 4 تن از آنها شبه نظامی و 6 تن دیگر غیرنظامی بوده اند. در 15 خرداد نود و یک، 15 مظنون دیگر را کشتند تا کارنامه ی کشتار سه روزه ی خود را به 27 مظنون افزایش دهند. درباره ی این عملیات فوق سری چند نکته قابل تأمل است:
"اوباما فرمولی را برای شمردن مرگ غیر نظامیان پذیرفته است. بعضی از مقامات رسمی فکر می کنند این فرمول به گونه ای تعریف شده که تعداد غیرنظامیان را کم اعلام کند".
اوباما در یمن هم با موشک های هواپیماهای بدون سرنشین افراد مظنون را می کشد. به نوشته ی روزنامه ی واشنگتن پست این هواپیماها افراد مشکوک به همکاری با القاعده را می کشند. فقط در ماه مارس گذشته آنان 64 مظنون به همکاری با القاعده را در یمن کشته اند. سازمان های مدافع حقوق بشر به شدت به این رویه معترض اند و می گویند: "افراد مظنون به شرکت در عملیات تروریستی نباید بدون محاکمه به قتل برسند. آنها باید این امکان را داشته باشند که در یک دادگاه قانونی از خود دفاع کنند". اوباما حتی در کشتن/ترور شهروندان آمریکا در یمن نیز پایبند حقوق متهم و برگزاری دادگاه نبوده است. در 3/9/2011 ، هواپیماهای بدون سرنشین با شلیک موشک انور العولقی- متولد 1971 نیومکزیکوی آمریکا- را کشتند و اوباما ضمن تأیید این خبر العولقی را "رئیس عملیات خارجی" القاعده خواند و کشته شدن او را ضربهای مهلک به شاخه شبهجزیرهی این شبکه توصیف کرد. دموکراسی ها جنایتکاران را هم محاکمه و مجازات می کنند، نه ترور.
"به هر میزان که دموکراتیک عمل می کنیم، به همان میزان به دموکراسی نزدیک می شویم. به هر میزان که غیردموکراتیک عمل می کنیم، به همان میزان از دموکراسی دور می شویم". کشتن مردم بی گناه غیرنظامی جنایت است، نه دموکراسی سازی. در آخرین بمباران ناتو در افغانستان در 17 خرداد 1391 هشت تن از نیروهای طالبان و 18 غیر نظامی- از جمله زنان و کودکان- کشته شده اند.
"نهضت و قیام طالبان برای انفاذ شریعت اسلامی بوده و لذا برای طالبان مهم این است که یک نظام مستحکم اسلامی به میان آید، اشغال خارجی ها پایان یابد، برای طالبان مقام و منصب مهم نیست، هدف [طالبان] فقط دولت اسلامی قوی است". در مناطق تحت موشک باران دائمی آمریکا در پاکستان نیز طالبان و القاعده تضعیف نشده اند. نتیجه ی موشک باران ها، افزایش نفرت از آمریکا بوده است. دولت پاکستان شدیدترین انتقادها را به حمله ی 15 خرداد هواپیمای آمریکا وارد آورده است و خبرنگار بی بی سی گزارش کرده: "احساسات ضد آمریکایی در پاکستان اوج گرفته و گروههای مذهبی دولت پاکستان را به دلیل ناتوانی در متوقف کردن حملات، به وابستگی به آمریکا متهم کردهاند.نگرانی دولت پاکستان درست از همین نقطه برمیخیزد. وزارت خارجه ی پاکستان به پیامدهای "وخیم" ادامه ی این حملات مرتب هشدار می دهند". وزیر امور خارجه ی پاکستان گفته است، استفاده ی از پهپادها در جنگ با تروریسم و شبهنظامیان افراطگرای اسلامی غیرسازنده است، چرا که اگر هم حتی هدف شماره یک هم نابود شود، در پی آن 5 یا 10 فرد جدید از روی هواداری به صف آنان اضافه میشود. در تظاهرات مردم پاکستان نیز دائماً شعار "مرگ بر آمریکا" و "مرگ بر ناتو" سر داده می شود. لئون پانه تا- وزیر دفاع آمریکا- در 18 خرداد 91 در افغانستان به خبرنگاران گفته است، کاسه ی صبر کشورش در مقابل پاکستان به دلیل حمایت این کشور از شورشیان طالبان، لبریز شده است. او افزوده است، تا زمانی که پایگاه حقانی در پاکستان نابود نشود، افغانستان به امنیت و ثبات دست نخواهد یافت. بی ثمر بودن اقدامات دولت آمریکا را در این سخنان وزیر دفاع اش می توان یافت که در افغانستان گفت:به نظر میآید که اسلامگرایان طالبان "بسیار بهتر از گذشته سازماندهی شدهاند". اوباما که می خواهد تا پایان سال 2014 نیروهای ارتش آمریکا را از افغانستان خارج کند، آیا به دوران پس از اشغال نیز اندیشیده است؟ نتیجه ی این همه خون ریزی برای دموکراسی و حقوق بشر چه بوده است؟
زمامداران جنایتکار دو گروه اند: متحدان آمریکا، مخالفان آمریکا. اما جنایت جنایت است. جنایات صدام حسین و قذافی و بشار اسد و خامنه ای با جنایات پینوشه و حسنی مبارک و آل سعود و حاکمان بحرین تفاوتی ندارد. جایگزینی یک جنایتکار با جنایتکار دیگر مسأله ی دموکرات ها نیست، مسأله ی دموکرات ها گذار از نظام دیکتاتوری به نظام دموکراتیک ملتزم به آزادی و حقوق بشر است.
"من طرفدار همسو کردن بردار فشار های خارجی و داخلی در راستای منافع ملی بوده ام...ما چه بخواهيم و چه نخواهيم عامل خارجی و سياست آمريکا در سرنوشت ما تأثير دارد...می توان منطقه ی مشترک منافع طرفين را پيدا کرد آن هم در شرايطی که نمی شود واقعيت را عوض کرد و يا توان دگرگون کردن شرايط وجود ندارد. در حال حاضر[یعنی زمان جرج بوش] بين منافع ايران و آمريکا به لحاظ ژئو استراتژيک و سياسی همسويی وجود دارد و برای اولين بار در طول تاريخ روابط ايران و آمريکا اين فرصت پيش آمده است که بتوان از اين ظرفيت برای بهبود موقعيت مردم و جنبش دموکراسی خواهی استفاده کرد". در همان زمان نیروهای اپوزیسیون را هم به همسویی با دولت آمریکا فرا می خواندند. می گفتند: "برای اولين بار منافع سياسی آمريکا در منطقه ی خاور ميانه با منافع ملی ايران همسو شده است...آمريکا دو دشمن ايران حکومت صدام و طالبان را از پای برداشت و مسير را برای يکه تازی ايران در منطقه هموار نمود...از اين فرصت ها...به حال مردم بايد استفاده کرد نه اين که با اتخاذ مواضع غير هوشمندانه در دام بازی حکومت گرفتار شد و نهايتا به دنيا نشان داد که ظرفيت قابل اعتنايی در نيروهای اپوزيسيون ايران وجود ندارد". این سخنان در آن زمان خریدار چندانی نداشت. همین ها از دستاوردهای نیکوی اشغال افغانستان و عراق توسط تیم بوش نیز دفاع می کردند. می نوشتند: یعنی به جای استالین- روزولت- چرچیل ، اینک بوش- بلر- رامسفلد قرار گرفته اند. باید با اینها همسو و متحد شد و از آن بهره برد.برای این اتحاد توجیه هم می آفرینند و می گویند: "حاکميت ملی به معنای محصور کردن تصميم سازی در پشت مرز ها نيست"، لذا می توان "از امکانات جهانی هم استفاده کرد". تهاجم نظامی به ایران مقبول اینهاست. تمامی مدعیاتی که برای تصویب حمله ی نظامی به ایران مورد نیاز است را بیان کرده و می کنند. با توجه به این که تهاجم نظامی به کشورهای دارای دولت های یاغی امری است که برای آن توجیه فراهم آورده اند، دولت ایران را به یاغی گری در سطح جهانی محکوم می سازند تا حمله ی نظامی به ایران موجه شود. می نویسند: "نقشه ی راه صلح از متوقف کردن ماجراجویی هستهای و زمینگیر کردن ماشین بحرانسازی میگذرد که با سرکوب داخلی و یاغیگری خارجی میخواهد حیات نامشروع استبدادی و ضدملی خود را بیمه کند". مطابق منشور سازمان ملل متحد، شورای امنیت حق دارد مجوز تهاجم نظامی به کشوری که صلح و امنیت جهانی را به خطر انداخته، صادر کند. اینها نیز به عنوان نیروهای همسو نوشتند: "ایران از قرارداد ان پی تی تخطی کرده و به معاهدات بین المللی بی اعتنایی کرده است...برنامه ی هسته ای ایران مخرب است.برنامه ی هسته ای ایران دارای وجوه نظامی است...انحراف برنامه ی هسته ای ایران به مسیر نظامی وارد مرحله ی تعیین کننده ای شده است...برنامه ی هسته ای ایران در مرکز اقدامات تنش زا قرار دارد...ایران کانون های بی ثبات ساز را در سطح منطقه و جهان تقویت می کند. ...ایران صلح ستیزی را در سپهر جهانی دنبال می کند...ایران شعله های جنگ محتمل را بر خواهد افروخت...ایران تهدیدی علیه صلح و ثبات جهانی به شمار می رود...باید با برنامه ی هسته ای مخرب ایران مقابله کرد...در مخالفت با جنگ باید ایران بحران ساز را هدف اصلی قرار داد". در تمامی این موارد به جای "ایران" از "جمهوری اسلامی" استفاده کرده بودند. خوب برای بمباران ایران چه مدعای دیگری را باید مطرح می ساختند؟ بعد هم به عنوان نیروی همسو به دروغ به وال استریت ژورنال گفتند که چهره های شاخص داخل کشور نیز این بیانیه را تأیید کرده اند، ولی از ترس حکومت آن را امضا نکرده اند. یعنی به دولت های غربی اطلاع می دادند که نیروهای داخل کشور نیز مدافع حمله ی نظامی به ایران هستند. وقتی چهره های شاخص داخل کشور به شدت این مواضع جنگ طلبانه را نقد کرده و مخالفت صریح خود را با لیبیاییزه کردن ایران اعلام کردند، در 22//11/2011 به دویچه وله آلمان گفتند که آنها گروهی "مارکسیست- لنینیست" هستند. در حالی که در آن جمع خانم سیمین بهبهانی هم حضور داشت. یعنی خانم سیمین بهبهانی مارکسیست- لنینیست است؟ وقتی علیرضا علوی تبار و عباس عبدی به صراحت مواضع جنگ طلبانه ی آنها را از سوی اصلاح طلبان به نقد گرفتند، دهان عبدی را دهان خامنه ای خواندند. علی رضا علوی تبار طی تماسی به من گفت همه ی دوستان داخل کشور مخالف مواضع جنگ طلبانه ی اینها هستند. مصاحبه کن و به نقل از من بگو که همه ی دوستان مخالف حمله ی نظامی به ایران و تحریم های اقتصادی فلج کننده علیه ایران هستند. مدل لیبی آنها را چنان شیفته ی خود کرده بود که می خواستند آن را به سرعت در ایران هم پیاده کنند. نوشتند: در همین دوره در بیانیه ای نیز از تکرار مدل لیبی در ایران دفاع نمودند، اما دیگران به شرط حذف این بند آن بیانیه را امضا کردند. نوشتند که بمباران کنندگان کشور ، "متجاوز"، "غریبه" و "بیگانه" نیستند: پس دولتی که کشور را مورد تهاجم نظامی قرار دهد، "متجاوز" نیست. گام بعدی مهم تر بود. نیروی متحد و همسوی دولت حمله کننده هم "خائن" نیست. بازهم سخن از تکرار مدل لیبی است. نوشتند: "تبعات خواسته و یا ناخواسته ی این نگرش تقویت قرائتی از استقلال است که نظام های دیکتاتوری می پسندند تا با هژمونیک کردن مذمت مطلق دخالت خارجی از چاردیواری سرزمین خود حیات خلوتی بسازند و با فراغ خاطر هر برخوردی خواستند با اتباع خود انجام دهند...[معتقد به روایت سنتی از استقلال] نیات شبه فاشیستی خود را در پشت سر آن مخفی می سازد...اگر دولتی بر ضد خواست ملت خود رفتار کرد دیگر نمی تواند دور مرز های خود دیوار بکشد. در این حالت نیرو های خارجی می توانند در نقش حمایتی و مکمل اراده ی مردم ظاهر گردند...قذافی وقتی بر علیه ملت خود جنگ به راه انداخت، صلاحیت و مشروعیتش برای جلوگیری از مداخله ی خارجی را از دست داد...در واقع حکومت غریبه با مردم فرق ماهوی با بیگانه ندارد...در حکومت های غیر دموکراتیک که به سرکوب سیستماتیک گسترده و خونین بر علیه شهروندان شان دست زده اند، موضوع فرق می کند و حمایت خارجی برای عقب راندن آن حکومت از تضییع حقوق اتباعش موجه است... خیانت در رابطه با اصل همکاری با نیرو های خارجی مصداق ندارد...تعبیر کلاسیک از استقلال سنگری است که نیروهای معتقد و یا گرفتار در فاشیسم می توانند در پشت آن پنهان شوند و برنامه های معطوف به قدرت خود را جلو برند". پس هرکس مخالف بمباران کشوری توسط کشور دیگری باشد، و دولت بمباران کننده را "متجاوز" و نیروی داخلی متحد آن را "خائن" به شمار آورد، "فاشیست" و در خدمت "نظام های دیکتاتوری" است. مدافع بمباران کشورها فرمان می دهد که اپوزیسیون ایران باید با فشار خارجی همسو شود. فشار خارجی اینک عمدتاً از سوی دولت آمریکا، اسرائیل و عربستان سعودی بر ایران وارد می شود. یکی از فشارهای این دول حمایت از گروه های تجزیه طلب است. طرفدار گسترش هژمونی غرب این کنش را هم بخوبی توجیه می کند. می نویسد، حمایت این سه دولت از گروه های تجزیه طلب برای تجزیه ی ایران نیست، بلکه برای فشار به جمهوری اسلامی است. این مدعا حتی اگر صحیح باشد، مصداق رویکرد "هدف وسیله را توجیه می کند"، است. اما جالب تر از همه این است که فرد همسو و متحد دولت آمریکا خود را موظف می داند تا در این مورد هم با آمریکا و اسرائیل و عربستان سعودی همسویی نشان دهد. می نویسند: "وقتی امکان تجزیه در داخل کشوری جدی شود دولتی خارجی هم حمایت کند...با توجه به واقعیتهای موجود به سختی میتوان نتیجه گرفت که دولتهای خارجی برنامه و طرحی جدی برای تجزیه ایران در دستور کار داشته باشند...بیشتر به نظر میرسد آنها از بحران قومیتی ایران به عنوان اهرم فشاری برای حل مشکلاتشان با حکومت ایران استفاده میکنند...اما در حال حاضر هیچ کدام از دو حزب اصلی[آمریکا] و زیرمجموعههای این کشور طرح و سیاستی در خصوص تقویت گرایشهای تجزیهطلب ندارند. بحثهایی به صورت پراکنده و فردی در آنها جریان داشته که تبدیل به نتیجه مشخصی نشده است...کمکهایی که از سوی نهادهای اجتماعی و اندیشکدههای آمریکایی به گروهها صورت میگیرد هنوز مشخص نیست دامنه ی آن چقدر است...مارک پری در نشریه شورای روابط خارجی آمریکا فاش ساخت که نیروهای موساد در پوشش مامورین امنیتی آمریکا با نیروهای جندالله تماس گرفتهاند و آنها را برای عملیات خرابکارانه در داخل خاک ایران استخدام کردهاند.حتی اگر فرض کنیم سیا واقعا به این گروهها کمک میکند باز نمیتوان لزوما نتیجه گرفت که این فعالیتها در چهارچوب طرح تجزیه ایران صورت میپذیرد. محتملتر آن است که این اقدامات در قالب کارهای ایذائی و فشار به حکومت برای تغییر رفتار در سیاست خارجی انجام میشود...بنابراین میتوان نتیجه گرفت رویکرد آمریکا به مسائل قومیتی ایران در چهارچوب اعمال فشار به حکومت و توجه به مطالبات این گروهها بر اساس ارزشهای آمریکایی است. در واقع این گروهها حکم اهرم فشار را برای آمریکا و به طور کلی غرب دارند. همچنین آنها بخشی از نیروهای معترض در ایران نیز محسوب میشوند...مجموعه ی فعالیتهای تهاجمی دولت اسرائیل که به احتمال زیاد صحت دارد، در قالب واکنش و برخوردهای تلافیجویانه با حمایت ایران از گروههای فلسطینی و لبنانی معارض با اسرائیل صورت میپذیرد. اسرائیل در جایگاه و موقعیتی نیست که برنامهای برای تجزیه ایران داشته باشد...البته میتوان این حالت را در نظر گرفت که [عربستان سعودی]به صورت کنترل شده از گروههای عرب تجزیهطلب در حد اعمال فشار و یا خنثیسازی حرکتهای تهاجمی حکومت ایران حمایت کند اما دامنه این حمایت محدود است و در سطحی نیست که حساسیت ایران را بر بیانگیزد... بنابراین در مجموع حرکت و اراده جدی خارجی برای تجزیه ایران فعلا وجود ندارد و در افق زمانی رویتپذیری نیز چنین امکانی دیده نمیشود. اما حرکتهای ایذائی برای اعمال فشار به جمهوری اسلامی و برخوردهای واکنشی و مهارکننده برای سیاست خارجی ستیزهجویانه از سوی غرب و برخی کشورهای منطقه وجود دارد. این برخوردها در سطح استراتژیک انجام نمیشود بلکه فعلا حالت تاکتیکی دارد. به عبارت دقیقتر، حمایت کشورهای خارجی از گروههای تجزیهطلب بر اساس راهبرد تجزیه ایران صورت نمیگیرد بلکه به عنوان ابزاری در خدمت سیاست مهار جمهوری اسلامی است". خوشبختانه یا بدبختانه این نظرات را مکتوب کرده اند. پس موضوع اختلاف دفاع از دیکتاتورها نیست، موضوع اختلاف جنگ طلبی و صلح طلبی است. موضوع اختلاف موافقت یا مخالفت با حمله ی نظامی به کشورهاست. موضوع اختلاف توجیه گر اقدامات قدرت های جهانی بودن است. اولاً: دیکتاتورهای متحد غرب (مانند عربستان سعودی، بحرین، قطر، کویت،امارات متحده و...) کجا قرار می گیرند؟ چون دامنه ی هژمونی غرب و آمریکا به این دولت ها گسترش یافته است، نباید با این دیکتاتوری ها مخالفت کرد؟ ثانیاً: در کجا اثبات شده است که همه ی افراد مجبورند که متحد یکی از این دو قطب ایدئولوژیک باشند؟ چه کسی گفته است که روشنفکر باید حتماً متحد یکی از دولت ها باشد؟ روشنفکر ناقد قدرت است، نه متحد و خادم قدرت. فقط ایدئولوگ ها می توانند فرمان دهند که باید متحد و همسوی با یکی از دولت ها- البته از نظر آنها دولت آمریکا- بود. این نگرش یادآور مدعیات لنیننیست هاست که می گفتند شما یا به اردوگاه سوسیالیسم تعلق دارید و یا به اردوگاه امپریالیسم. گویی نمی شد هر دو اردگاه را از موضع دموکراسی و حقوق بشر نقد کرد. گویا هنوز آن طور که کانت می گفت ما از دوران کودکی خارج نشده ایم و همچنان به ولی نیاز داریم. این ولی یا دولت آمریکا و همپیمانان اوست و یا دیکتاتورهای جهان سومی. ثالثاً: متحد نیروهای دموکرات ، همه ی مدافعان حقوق بشر در سراسر جهانند. ناقضان حقوق بشر متحد دموکرات ها نیستند. دولت های ناقض حقوق بشر بر دو گونه اند. دیکتاتورهای کوچکی چون خامنه ای و بشار اسد و قذافی و صدام حسین که حقوق اساسی مردم خود را به طور سیستماتیک نقض می کنند، دولت های بسیار قدرتمندی چون آمریکا که در سطح روابط بین اللمل به نقض حقوق بشر می پردازند. هیچ یک از اینها متحدان نیروهای دموکرات مدافع حقوق بشر نیستند. رابعاً: مدافعان حمله ی نظامی، تهمت و دروغ حمایت از جنایتکارانی چون قذافی و بشار اسد را جعل می کنند، اما حتی یک سطر به عنوان شاهد دروغ خود نمی توانند ارائه کنند. دفاع از تهاجم نظامی به کشورها را نمی توان با با تهمت زنی و دروغ گویی به دیگران موجه می ساخت. آدمی در نقد باید مستند سخن بگوید. اگر مدعی است که فرد یا گروهی مدافع "دیکتاتورهای غرب ستیز" هستند یا بوده اند، باید شواهد و مدارک مدعای خود را نیز ارائه کند. حقیقت را جرج بوش در نطق معروف نوامبر 2003 بیان کرد که جهان غرب شصت سال حامی دیکتاتوری های منطقه ی خاورمیانه بوده است. بوش و بلر مسئولیت این امر را پذیرفتند، اما متحدان ایرانی آنها می خواهند آن را به گردن ناقدان مدافع حقوق بشر بیندازند. گویی ناقدان به این دیکتاتورها سلاح می فروختند و آنها را تا دندان مسلح می کردند. گویی ما در زمان تجاوز عراق به ایران صدام حسین را در آغوش می گرفتیم، نه رنالد رامسفلد . گویی ما متهم هستیم که صدام حسین را به سلاح های شیمیایی تجهیز کردیم، نه آمریکا(به گفت و گوی شبکه ی الجزیره با رامسفلد بنگرید که می گوید من نمی توانم در این زمینه اطلاعات بدهم). گویی ما اخیراً 60 میلیارد دلار سلاح به رژیم دیکتاتور و منحط آل سعود فروخته ایم ، نه دولت آمریکا. گویی سرهنگ جنایتکار قذافی متحد جرج بوش در جنگ علیه تروریسم نبود، بلکه متحد ما بود. گویی ما فرزند قذافی- خمیس- را در سال 2011 به آکادمی نیروی هوایی آمریکا بردیم، برایش اسم مستعار جعل کردیم، به او مهارت های رهبری و مدیریت را آموزش دادیم، با کمپانی های نظامی برایش ملاقات ترتیب دادیم و تور سیاحتی برایش گذاشتیم، نه وزارت امور خارجه ی اوباما.به گزارش مبسوط CNN بنگرید(البته از نظر جنگ طلبان ایرانی حتماً CNN و نیویورک تایمز و واشنگتن پست را هم "غرب ستیزن" و "آمریکاستیزان" تسخیر کرده و علیه "گسترش هژمونی غرب و آمریکا" فعالیت می کنند). دولت آمریکا باید به چنین مدافعان و متحدانی افتخار کند و اعمال ناصوابش را هم به گردن ناقدانش می اندازند.
حال این فرض محال را در نظر بگیرید(فرض محال است، برای این که دولت آمریکا محال است که چنین کند): دولت آمریکا موجب مرگ یکصد کودک خردسال شده است. بعد در پشت تلویزیون پر بیننده از مهم ترین مقام این دولت می پرسند آیا کشتن یکصد کودک- برای هر هدفی که شما داشته اید- می ارزید؟ و او پاسخ بگوید: "آری می ارزید". اینک از مدافعان حمله ی نظامی و طرفدارهژمونی آمریکا بپرسید: واکنش شما در این باره چیست؟ آیا آن عمل و این سخنان غیرانسانی و غیراخلاقی را محکوم می کنید؟ آنها به جای محکومیت مدعی خواهند شد که این جزو پیامدهای ناخواسته ی عمل خیر بوده است. همین ها پس از ماجرای لیبی و برای دفاع از آن مدل نوشتند که در لیبی پس از عملیات ناتو کمی بیشتر از 16 هزار تن کشته شده اند و این تعداد تلفات برای آن هدف مهم نیست. اما بیائید و فرض محال خود درباره ی دولت آمریکا را کمی رادیکالیزه سازیم. به جای یکصد کودک، هزار کودک بگذارید. به جای هزار کودک، ده هزار کودک بگذارید. به جای ده هزار کودک، صدهزار کودک بگذارید. به جای صدهزار کودک، نیم میلیون کودک بگذارید. از دولت آمریکا بپرسید آیا کشته شدن نیم میلیون کودک برای رسیدن به هدف شما- هر هدفی که داشته اید- می ارزید؟ و آنها پاسخ بگویند:"آری می ارزید". واکنش طرفداران تهاجم نظامی و نیروهای همسو و متحد آمریکا به این پرسش فرضی محال چه خواهد بود؟ آنها بازهم به توجیه آن عمل(کشته شدن نیم میلیون کودک) و این سخنان غیرانسانی و غیراخلاقی خواهند پرداخت. اما با کمال تأسف باید گفت که فرض محال ما واقعیت محض است. تحریم های فلج کننده ی نفت در برابر غذای دولت آمریکا برای عراق موجب کشته شدن نیم میلیون کودک خردسال عراقی شد. به گزارش یونیسف، تحریم های فلج کننده ی اقتصادی عراق تا سال 1999، موجب مرگ پانصد هزار کودک زیر پنج سال عراقی شد. وقتی از وزیر امور خارجه ی دولت آمریکا پرسیدند: "ما شنیده ایم که نیم میلیون کودک عراقی مرده اند. این بیشتر از تعداد کودکان کشته شده در هیروشیماست. آیا این هزینه ارزشش را دارد"؟ آلبرایت در پاسخ می گوید:"این انتخاب بسیار سختی است، اما فکر می کنیم که ارزشش را دارد". فیلم را بنگرید که خانم مادلین آلبرایت با چه آرامشی از ارزش کشته شدن نیم میلیون کودک عراقی سخن می گوید. مدافعان تهاجم نظامی و نیروهای همسو و متحد دولت آمریکا به ما دستور می دهند که باید با این گونه افراد متحد شوید، وگرنه متحد خامنه ای و بشاراسد و قذافی و صدام حسین هستید. حداقل انتظار از یک انسان دردمند این است که با دیدن این فیلم اشکی بر چشمان خود جاری سازد، نه این که فرمان اتحاد صادر کند.
اینها که مدافع حمله ی نظامی به افغانستان و عراق و لیبی بوده، از همین پروژه برای سوریه و ایران نیز دفاع می کنند. در واقع در طرح اینها در گام بعدی باید سوریه بمباران شود تا شرایط بمباران ایران مهیا شود. اما نمی دانند که از این که رژیم سوریه اصلاح ناپذیر و بشار اسد جنایت کار است نمی توان بمباران سوریه را استنتاج کرد. اگر چنین باشد دیکتاتورهای جنایتکارتر از بشار اسد هم وجود دارند. پس باید کشور آنها را هم بمباران کرد. می گویند: "مخالفت ایدئولوژیک و هویت طلبانه این جریان با مداخله نظامی و نفی دخالت بشر دوستانه بدون آن که رویارویی و برنامه مشخصی را برای جلوگیری از قساوت نفرت برانگیز و توحش کم سابقه حکومت های قذافی و بشار اسد نشان دهد نوعی از روشنفکری در قرن بیستم و یکم را به نمایش می گذارد که ناخواسته در کنار دیکتاتور هایی قرار می گیرد که در صف رویارویی با غرب ایستاده اند... آنها جهان را به تماشای منفعلانه و سکوت برابر جنایات روز افزون حکومت اسد دعوت می کنند...تاخیر و به عقب انداختن این تلاش[مداخله ی نظامی خارجی در لیبی و سوریه] و عدم استفاده از فرصت ها فقط مشکلات را بیشتر کرده و تبعات ناخواسته محتمل را تشدید می نماید...وضعیت وخیم و تکان دهنده سوریه نشان می دهد چگونه نتایج عملی توصیه های این دیدگاه به فاجعه منتهی شده و چشم انداز پیش رو تیره و تار است ...مسئول اصلی این فجایع بشار اسد است که به مقاومت لجوجانه، ارتکاب جنایت بر علیه بشریت و دادن وعده ی توخالی اصلاح روی آورده است. اصلاحات وی در عمل مشخص شد که جز اقداماتی سطحی و روبنایی نیست که هدف تثبیت و بازسازی اقتدار فرو ریخته وی را دنبال می کند...رصد کردن اوضاع در سوریه نشان می دهد که امکان دستیابی به مطالبات حداقلی مردم سوریه در رفورم وعده داده شده از سوی اسد وجود ندارد...نگرانی از چالش های دوران گذار و یا خلاء قدرت توجیه کننده انقعال و یا دلخوش شدن به اصلاحات فرمایشی و کم دامنه ی حکومت هایی مانند بشار اسد نیست. جامعه جهانی باید حکومت سوریه را برای پایان دادن به خشونت تحت فشار موثر قرار دهد تا زمینه برای تصمیم گیری مردم سوریه و مشارکت موافقین و مخالفین حکومت سوریه جهت تعیین تکلیف وضعیت سیاسی این کشور مساعد گردد". "سکوت در برابر جنایات دیکتاتورها" یک امر است و "بمباران کشورهای دارای دیکتاتوری" امری دیگر. جامعه ی جهانی موظف به محکوم کردن نقض حقوق بشر و مجازات زمامداران دیکتاتور است. اما بمباران کشورها به معنای نابودی زیرساخت های آن کشورها و کشتن انسان هاست، نه نجات انسان ها و بشر دوستی. جنگ طلبان مخالفت با بمباران کشورها را به معنای دعوت به سکوت و بی عملی قلمداد می کنند. اینها عمل را به "بمباران کشورها" فرو می کاهند. گویی شیلی پینوشه از طریق بمباران به دموکراسی گذر کرد. گویی اسپانیای فرانکو از طریق بمبارن به دموکراسی گذر کرد. گویی لهستان و چک و اسلواکی از طریق بمباران به دموکراسی گذر کردند. اینها همه تجربه های موفق گذار به دموکراسی اند. اما کدامیک از کشورهای افغانستان و عراق و لیبی به دموکراسی گذر کرده اند که همان نسخه را برای سوریه می پیچند؟ هنری کسینجر طی مقاله ای در واشنگتن پست اول جون 2012 با توجه به تجربه ی افغانستان و عراق ولیبی به پیامدهای ناگوار تهاجم نظامی به سوریه اشاره کرده است. ران پال- کاندیدای ریاست جمهوریسال 2012 آمریکا و نماینده ی سنا از ایالت تگزاس- نیز طی مقاله ای در 4 جون 2012 می نویسد کهطبل جنگ علیه سوریه در واشنگتن به گوش می رسد. دولت اوباما به دنبال رژیم چنچ در سوریهاست.دولت اوباما می خواهد بدون مجوز شورای امنیت به سوریه حمله کند.اما القاعده نیز در سوریه علیهدولت فعال است و بسیاری از اقدامات از سوی آنها صورت می گیرد. باید تحقیقات کافی صورت بگیرد تاحقیقت روشن شود. در مورد عراق نیز ما دروغ گفتیم و حمله ی ما موجب به هم ریختگی عراق شد.درباره ی سوریه نیز همان مشی تکرار می شود. در مورد کشتارهای سوریه هم غلو شده و هم همه ی14کشتارها را به گردن دولت سوریه می اندازند. دولت اوباما شرایط مسلح کردن مخالفان سوریه توسطکشورهای خلیج فارس را فراهم آورده است. ما در شیب تند به سوی جنگ افتاده ایم، اما اینک زمان ترمزکردن است. اینها مواضع یک "آمریکاستیز" و "مخالف گسترش هژمونی غرب" است.
"غرب ستیزی" و "آمریکاستیزی" نزد اینها یک انگاره ی ایدئولوژیک است. یک دشنام طرد کننده و حذف کننده است. به تعبیر دیگر، در جمهوری اسلامی فرد را "ضد ولایت فقیه" معرفی می کنند تا او راعنصری نامطلوب و ناجور قلمداد کنند. بدین ترتیب شعار دهندگان "مرگ بر ضد ولایت فقیه" از یک سوناقدان را طرد می کنند و از سوی دیگر خود را متحد ولی فقیه می سازند و می کوشند تا عزیز دردانه یاو شوند. افرادی که ناقدان نقض حقوق بشر را "غرب ستیز" و "آمریکاستیز" قلمداد می کنند، دقیقا همانمشی را بازتولید می کنند. یعنی دشنام می دهند، با برچسب زنی به دنبال ناجور نشان دادن دیگرانند.این نکته را بیفزائیم که هیچ کس را نمی توان مدافع تهاجم نظامی به شمار آورد مگر آن که خود آن فرددر گفته ها و نوشته هایش به صراحت از تهاجم نظامی(مثلاً عراق یا افغانستان یا لیبی و غیره) دفاع کردهباشد. یا از تهاجم نظامی به دیگر کشورها نیز- مثلاً تحت شرایطی- دفاع کرده باشد. هیچ کس را نمی توان"همسوی دولت آمریکا" قلمداد کرد مگر آن که خود او به صراحت از این همسویی سخن گفته و از آندفاع کرده باشد. هیچ کس را نمی توان همکار "تینک تنک های دست راستی" قلمداد کرد مگر این که خودآن فرد گفته باشد که در فلان "تینک تنک دست راستی" کار کرده است. همیشه باید براساس شواهد وقرائن کافی سخن گفت. نظرات وارده دریادداشت ها لزوما دیدگاه جرس نیست.
|
ناظران سازمان ملل به حوالی روستای القبیر رسیدند Posted: 08 Jun 2012 06:25 AM PDT علی رغم مانع تراشی حکومت سوریه جـــرس: در حالیکه ناظران صلح سازمان ملل از نزدیک شدن به روستای محل کشتار اخیر در سوریه خبر داده اند، تلاش های دیپلماتیک برای یافتن راه حلی برای بحران سیاسی آن کشور ادامه داشته است. همزمان دبیرکل سازمان ملل و نمایندهی ویژه این سازمان برای حل بحران سوریه از شورای امنیت خواستهاند در مورد این کشور دست به اقدام مشخص بزند. به اعتقاد آنها باید فشار بر حکومت بشار اسد افزایش یابد.
|
آغاز مذاکرات دو جانبه جمهوری اسلامی و آژانس بین المللی انرژی اتمی Posted: 08 Jun 2012 04:00 AM PDT جـــرس: در آستانه مذاکرات اتمی مسکو، ایران و آژانس بینالمللی انرژی اتمی امروز جمعه، هشتم ژوئن (۱۹ خرداد) در حاشیه نشست شورای حکام آژانس در وین، مذاکرات دوجانبه ای را آغاز کرده اند.
عملگرا باشید به گزارش خبرگزاری شينهوا، رئيس جمهور چين در ملاقاتش با احمدی نژاد در پکن، از وی خواست تا تهران با آژانس بین المللی انرژی اتمی همکاری کند. به گزارش رادیو فردا، رئيس جمهور چين گفته که اميدوار است ايران گفتوگوهای جدی با شش کشور (گروه ۵+۱) داشته باشد و با آژانس بين المللی انرژی اتمی همکاری کند.
روسيه و چين چهارشنبه در بيانيه مشترکی اعلام کردند با هرگونه توسل به زور يا اعمال تحريمهای يکجانبه عليه ايران مخالفند. |
هجوم ماموران امنیتی و بازداشت حاضرین بر مزار هدی صابر Posted: 08 Jun 2012 04:00 AM PDT جـــرس: به گزارش منابع خبری، با هجوم ماموران امنیتی و لباس شخصی ها و بازداشت تعدادی از حاضرین بر سر مزار هدی صابر، مراسم سالگرد جانباختن این زندانی سیاسی، نیمه تمام باقی ماند.
این اولین بار نیست که لباس شخصی های حکومتی و ماموران امنیتی، مراسم سالگرد یا یادبود و ترحیم جانباختگان و مخالفان و منتقدان را با بحران و مانع مواجه می سازند، طی سالهای اخیر، از برنامه های سخنرانی و بزرگداشت و بحث گرفته، تا مراسم تشییع و تدفین و ختم و یادبود جانباختگان سیاسی و مخالفین و منتقدین حکومت، قریب به اتفاق، دستخوش بلوا سازی و تشنج و ممنوع سازی ماموران حکومتی بوده است. |
جلیلی در سن پترزبورگ: ترور دانشمندان هسته ای ایران کار ایادی اسرائیل بود Posted: 08 Jun 2012 03:17 AM PDT جـــرس: دبیر شورای عالی امنیت ملی جمهوری اسلامی در نشست بینالمللی امنیتی سن پترزبورگ گفت: در حال حاضر بسیاری از کشورها که دغدغه امنیت انرژی را برای خود دارند نه تنها دغدغه امنیت کشورهای دیگر و نظام بینالملل را ندارند بلکه با نگاه یکجانبهگرایانه، تامین منافع و امنیت انرژی خود را در ناامنی سایرین میپندارند.
|
افزایش ۲۵ درصدی تعرفه پزشکی برای سال ۹۱ Posted: 08 Jun 2012 03:16 AM PDT وزارت بهداشت پیشنهاد کرد: جـــرس: مدیرکل دفتر ارزیابی فناوری، تدوین استاندارد و تعرفه خدمات وزارت بهداشت، از پایان جلسات کارشناسی برای تعیین تعرفه های پزشکی سال ۹۱ خبر داد و گفت: پیشنهاد ما افزایش ۲۵ درصدی است.
|
You are subscribed to email updates from جنبش راه سبز - همه گزارشها : متن خلاصه To stop receiving these emails, you may unsubscribe now. | Email delivery powered by Google |
Google Inc., 20 West Kinzie, Chicago IL USA 60610 |