جنبش راه سبز - خبرنامه

جنبش راه سبز - خبرنامه


سالگرد جوانه زدن آگاهی و تبلور شبکه های اجتماعی

Posted: 08 Jun 2012 09:56 AM PDT

ابراهیم رهپو


امروز اهمیت شبکه های اجتماعی آنلاین در دنیا بر هیچ کس پوشیده نیست، سه سال پیش در چنین روزهایی مردم ایران تعریفی دیگر از شبکه های اجتماعی را به جهانیان نشان دادند. قبل از انتخابات سال هشتاد و هشت مردم بوسلیه ی این شبکه ها علاوه بر آگاه سازی یکدیگر از مسایل موجود در کشور، جهانیان را نیز از حضور و یکرنگی خود آگاه میکردند، اخبار داخلی ایران بوسیله ی مردم مخابره میشد و در دنیا بازتاب های گسترده ای داشت، مردمی که برای ساختن آینده میهن خود عظمی راسخ داشتند دلهایشان به همدیگر نزدیک شده، روابط دوستانه تر شد گویی جامعه به یک گروه کوچک دوستی تبدیل شده بود که نمادش دستبندی سبز بر دست یا شالی برنگ امید بر سر بود.


در این حین حکومتی که سه دهه خود را در خلاء رسانه ای صدای مردمش مشروع کرده بود احساس خطر کرد، پس از کودتای ننگین هشتاد و هشت، محدودیت های رسانه ای چندین برابر شد، اندک آزادی اجتماعی شهروندان صلب شد و شرایط تغییر کرد، بعد از راهپیمایی با شکوه 25 خرداد، برای جلوگیری از ارتباط مردم پیامک ها مسدود شد ولی همچنان دسترسی به شبکه های اجتماعی باز بود، که به ترتیب و یکی پس از دیگری از دسترس خارج شدند...


توییتر یکی از موثر ترین شبکه های اجتماعی در حرکت های اعتراضی مردم بوده، اعتراضات مردمی با این شبکه ها سامان دهی داده میشد و رویداد ها بوسیله همین شبکه و به صورت آنی توسط مردم در خیابان ها با تلفن های همراه مخابره میشد، فراموش نکرده ایم زمانی را که تگ "انتخابات ایران" در صدر موضوعات داغ جهان در شبکه های اجتماعی و بالاخص توییتر بود. حتی این رویداد بقدری وسیع و در زمان خود کم نظیر بود که مسئولان این شبکه در چند نوبت بخاطر این مساله اصلاحات شبکه را به عقب انداختند و بصراحت علت این امر را جنبش مردمی ایران و جلوگیری از ایجاد شکاف در اطلاع رسانی آنها بیان کردند.


از زوایای دیگر نیز این تحول بزرگ و این نوع ارتباطات برای حکومت بسیار سنگین تمام شد، حکومتی که از ابتدای عمر خود کشور های غربی را متهم به دیکتاتوری و سرکوب گری، خفقان رسانه ای و دستبردن در آرای مردم میکرد، بناگاه خود توسط جوامع بین الملل مورد اتهام همین موارد قرار گرفت. البته که پیش از این نیز این موارد در مورد حاکمیت ایران مطرح بود، اما اینکه صدای اعتراض خود مردم بلند شده و به دنیا مخابره شود همان آبرو و اعتبار اندک نظام را نیز در میان اندک دوستان خیالی در میان دشمنان فرضی عظیمش از بین میبرد، که همانطور هم شد و تقریبا تمامی رسانه های سیاسی اجتماعی حتی رانه های متفرقه دیگر به این موضوع پرداختند، و این امر در نوع خود انقلابی در دنیا بود که نتیجه اش بهار عربی کنونی شد، و چند کشور با الگو برداری ازین حرکات به حکومت های مردمی و مشروع خود رسیدند.


در همین راستا و با نزدیکی سالگرد انتخابات 22 خرداد، اعضای فارسی زبان توییتر قصد دارند، سالگردی نمادین به یاد دوستان و یاران سبزشان، که با استبداد حاکم یا در زندانها بسر میبرند، یا ناخواسته در غربت بسر میبرند و یا زمین به خونشان گلگون گشته برگزار کنند، تگ این سالگرد را در شبکه توییتر داغ کرده و به مردم دنیا حضور، بیداری، و ایستادگی خود را نشان دهند.


این حرکت نمادین که به آن اصطلاحا طوفان توییت یا Tweet Storm گفته میشود بارها توسط ایرانیان برای رساندن صدای اعتراض خود به دنیا و حمایت از حامیان در بندشان اجرا شد و اکثر فارسی زبانان و فعالین حقوق بشر در آن شرکت داشتند، و بازتاب خبری در رسانه های بین المللی پیدا کرد، ازین رو روز یکشنبه 21 خرداد 91، ساعت 22:30 ( شب بیست و دوم خرداد) بوقت تهران شاهد توییت های کاربران فارسی زبان خواهیم بود که آن رویش عظیم آگاهی و خیزش مردمی را پاس میدارند، از هم میهنان عزیز نیز دعوت میشود در این برنامه شرکت کنند و خاطرات، عکسها و نظرات خود را در غالب 140 کاراکتر با دوستان خود به اشتراک بگذارند.



نظرات وارده دریادداشت ها لزوما دیدگاه جرس نیست.

گفتگو با نیکو پولانزاس

Posted: 08 Jun 2012 09:30 AM PDT

استوارت هال وآلن هانت
 یکی از آخرین گفتگوهای پولانزاس، که حدود شش ماه قبل از مرگش ، در آوریل ۱۹۷۹، در انگلستان صورت گرفته است

مقدمه‌ی مترجم*: گفتگویی که پیش رو دارید را باید یکی از آخرین گفتگوهای پولانزاس دانست که حدود شش ماه قبل از مرگش ، در آوریل ۱۹۷۹، در انگلستان صورت گرفته است و از این رو شامل آخرین نظرات او درباره‌ی تحولاتی است که چند دهه بود درون کمونیسم اروپایی جریان داشت. در دوره‌ی پس از مرگ استالین در سال ۱۹۵۳ و تحولاتی همچون سرکوب انقلاب مجارستان در ۱۹۵۶ و بهار پراگ در ۱۹۶۸ به دست نیروهای نظامی شوروی و عروج جنبش‌های انقلابی در سراسر جهان در دهه‌ی ۶۰ جریانی که بعدها «اروکمونیسم» نام گرفت درون احزاب کمونیست اردوگاهی اروپا (و بسیاری سایر کشورها از ژاپن تا مکزیک) وزیدن گرفته بود. پولانزاس از نظریه‌پردازان برجسته‌ی این موج به حساب می‌آمد.

این واقعیت که پولانزاس هنوز همانقدر که جواب می‌دهد سوال نیز مطرح می‌کند و ذهنش در بسیاری موارد روشنی ندارد گواه آن است که نظراتش، مثل خود تجربه‌ی اروکمونیسم که پولانزاس خود را متعلق به جناح چپ آن می‌داند، در بحران و تکاپویی به سر می‌برد که اگر شش ماه بعد با خودکشی پولانزاس و پایان زودهنگام زندگی‌اش در سن ۴۳ سالگی پایان نیافته بود شاید فرجامی دیگر می‌یافت.

نشریه و گفتگوکنندگان این گفتگو تقریبا به اهمیت گفتگوشونده هستند. استوارت هال، از بنیان‌گذاران متکب بیرمنگام در مطالعات فرهنگی، خود از پیشگامان برخورد با مارکسیسم باصطلاح «ارتدوکس» و تلاش به بعضی «نوآوری»ها در این زمینه بود. «مارکسیسم امروز» نشریه‌ی تئوریک حزب کمونیست بریتانیای کبیر بود که در آن سال‌ها به سردبیری مارتین ژاک از علمداران اروکمونیسم و بازبینی در بنیان‌های مارکسیسم کلاسیک و لنینیسم شده بود. از نکات بسیار مثبت گفتگو این است که نظریات تئوریک پولانزاس را در رابطه با تحولات نظری و سیاسی جنبش کمونیستی کشورهای مختلف اروپایی به بحث می‌گذارد و از این رو از حیطه‌ی انتزاع صرف به حیطه‌ی سیاست و عمل معطوف می‌شود.

امروز ۳۲ سال از این گفتگو گذاشته است و میراث «اروکمونیسم» چه آن نوع چپ پولانزاسی و چه انواع بسیار راست‌ترش هر چه بوده به تقویت احزاب کمونیست یا شکل‌گیری احزاب قدرتمند جدید ضدسرمایه‌داری منجر نشده است. گورباچف که روند اضمحلال شوروی را آغاز کرد در کتاب خاطرات خود می‌گوید از اروکمونیسم تاثیر پذیرتفه و بسیاری اروکمونیست‌های سابق اکنون هرگونه تلاش برای پایان نظام سرمایه‌داری را خاتمه بخشیده‌اند. آن‌چه تکان‌دهنده است شباهت بسیاری از تحلیل‌ها و سوال‌های پولانزاس به آن نوع سوال‌‌هایی است که امروز در بخش‌هایی از چپ مطرح می‌شود. از جمله در بخش‌هایی که در آن زمان‌ها اروکمونیسم را به شدت رد و طرد می‌کردند مثل بعضی گرایشات تروتسکیستی. خواندن امروز این گفتگو می‌تواند یادآور این باشد که زیر سوال بردن مفاهیم کلاسیک مارکسیسمِ لنینیستی ابتکار جدیدی نیست که پس از سقوط شوروی و یا بحران اخیر سرمایه‌داری صورت گرفته باشد. آن‌چه خیره‌کننده است نه «تازگی» این نقدها که کهنگی و عموما تکراری بودن آن‌ها است.


***


کتاب‌های شما اکنون نفوذ وسیعی در بریتانیا دارند اما فکر می‌کنم مفید باشد خوانندگان کمی بیشتر درباره‌ی رشد شخصی سیاسی و فکری‌تان بدانند.

خوب، بگذارید بگویم که اولین بار از طریق فرهنگ فرانسوی و از طریق سارتر با مارکسیسم آشنا شدم و این داستان بسیاری در موقعیت طبقاتی من و سن من در یونان بود. آن موقع در سن هفده یا هجده سالگی تازه می‌توانستم برای خودم کار کنم. در موقعیت پس از جنگ داخلی بودیم و حزب کمونیست غیرقانونی اعلام شده بود که تا سال ۱۹۷۴ ادامه یافت. شرایط پخش افکار مارکسیستی به شدت دشوار بود. حتی دسترسی به متون کلاسیک مارکسیسم غیرممکن بود و در نتیجه من از طریق فلسفه‌ی فرانسوی و بخصوص سارتر به مارکسیسم رسیدم. در دانشگاه که بودم از طریق اتحادیه‌ها یا سندیکاهای دانشجویی درگیر اولین فعالیت سیاسی‌ام در چپ شدم و سپس به «اِ.د.آ» (چپ دموکرات متحد) پیوستم که شکل قانونی وسیعی از حزب کمونیست بود. در آن موقع، اما، عضو حزب کمونیست نبودم.
بعد از تحصیلاتم در حقوق به اروپای غربی آمدم و در آن زمان همچنان فعالانه درگیر عضویت ا.د.آ بودم. اما گرفتاری بزرگ در ا.د.آ این بود که بعضی‌شان کمونیست بودند و بعضی نبودند؛ یک نوع سازمان جبهه‌ی خلقی بود اما کاملا تحت سلطه‌ی حزب کمونیست و بی هیچ خودمختاری واقعی.
از طریق سارتر به مارکسیسم علاقمند شدم و بسیار تحت تاثیر لوسین گلدمن و لوکاچ بودم. تز دکترایم در فلسفه‌ی حقوق بود و در آن سعی کردم به مفهومی از حقوق با استفاده از گلدمن و لوکاچ برسم. این تز در سال ۱۹۶۴ منتشر شد؛ اما از لحظه‌ی که منتشر شد شروع کردم پی بردن به محدودیت‌های آن جهت‌گیری درون مارکسیسم. این موقع بود که از طریق نشریه‌ی «کریتیکا مارکسیستا» که در آن هنگام مهمترین ژورنال مارکسیسم بود به گرامشی برخوردم.
در ضمن شروع کردم کار کردن با آلتوسر در حالی که همچنان تحت نفوذ گرامشی بودم (و همیشه هستم)‌ و این از همان اول برایم نوعی توافق و اختلاف با آلتوسر ایجاد کرد. این‌جا خیلی طول می‌کشد که نوع تفاوت‌هایی که داشتیم، و بیش از این‌که با آلتوسر باشند با بالیبار بودند، توضیح دهم. با اولین متن‌های آلتوسر که بیشتر فلسفی و روش‌شناسانه بودند، از بنیاد موافق بودم و همیشه احساس می‌کردم آلتوسر نوعی درک در رابطه با مبارزه طبقاتی و مسائلش دارد. مساله‌ی ساختارگرایی بیشتر مشکلی با بالیبار بود تا با آلتوسر. در «قدرت سیاسی و طبقات اجتماعی» تفاوت‌هایی قطعی بین متن بالیبار و متن من هست. در «طبقات اجتماعی در سرمایه‌داری معاصر» کمی در مورد این تفاوت‌ها صحبت کرده‌ام.
در عین حال، پیش از انشعاب سال ۱۹۶۸ که یک سال پس از کودتای سرهنگ‌ها صورت گرفت به «حزب کمونیست یونان» پیوستم و از آن پس در «حزب کمونیست داخل» بوده‌ام. حزب کمونیست داخل به سمت خط اروکمونیستی حرکت کرده است. در عوض، حزب کمونیست یونانِ خارج یکی از آخرین احزاب استالینیست در اروپا است. این‌را به قوی‌ترین معنی کلمه می‌گویم - از نظر دگماتیسم نظری، فقدان کامل دموکراسی داخلی و اتکای کامل به اتحاد شوروی.


از نوشته‌های تئوریک شما بر می‌آید که ائتلاف‌های سیاسی نقشی خیلی محوری در پروژه‌ی دستیابی به سوسیالیسمی دموکراتیک بازی می‌کنند. با این همه ائتلاف بین «حزب کمونیست فرانسه» (PCF) و حزب سوسیالیست (PS) خیلی شکننده از کار در آمده است. به نظر شما از این چه درس‌ّهایی می‌توان آموخت؟

خوب، به نظرم مشکل اصلی خیلی ائتلاف‌های سیاسی بین سازمان‌های سیاسی نیستند. مشکل اصلی، چنان‌که با آن آشناییم، ائتلاف سیاسی بین طبقات و جناح‌های طبقاتی است که این احزاب آن‌ها را نمایندگی می‌کنند، چرا که یکی از درس‌های ناکامی این ائتلاف در فرانسه دقیقا همین است که به عنوان ائتلافی از بالا دیده و ساخته شده. نمی‌توان گفت این ائتلاف انتخاباتی صرف بود: چنین نبود چرا که «برنامه‌ی مشترک چپ» واقعیتی بسیار چشمگیر در تاریخ چپ اروپا است. این از آن ائتلاف‌های نوع انتخابات‌محور و صرفا ملتحمه نبود؛ با این‌ همه نکته‌ی بسیار چشمگیر این است که هیچ یک از این احزاب سعی نکرد این ائتلاف را در پایه (یعنی بین توده‌ها)‌ و با ایجاد سازمان‌های مشترک بسازد. ما نوعی اعمال مشترک در بعضی سازمان‌ها داشتیم، بین آن‌هایی که احزاب و اتحادیه‌های کارگری سازمان دادند، اما هرگز به نوع سازمانی اصیل یا مشخص در پایه که می‌توانست تبلور این نوع ائتلاف باشد نرسیدیم. این در ضمن از ناکامی‌های سنتی ائتلاف نوع «جبهه خلقی» بود. دیمیتروف در استراتژی انترناسیونال سوم همیشه می‌گفت باید انواع مشخص سازمان‌های پایه داشته باشیم که این نوع ائتلاف را متبلور کنند. چنین چیزی در آن دوره به دست نیامد و توسط حزب کمونیست فرانسه یا حزب سوسیالیست نیز به دست نیامده است. با این همه سوال شما خیلی فراتر می‌رود. به نظرم تحقق چنین نوع ائتلافی تنها با وجود تغییر درون خود احزاب کمونیست ممکن می‌شود. بسیار روشن است که تا وقتی شما با مفهوم «دیکتاتوری پرولتاریا» کار می‌کنید قادر به ایجاد ائتلافی پایدار با شریکی که می‌داند در زمان انتقال به سوسیالیسم و وقتی آن دیکتاتوری مقرر شد، قرار است حذف شود، نخواهید شد. بنابراین، به نظر من استراتژی انقلابی به سوی سوسیالیسم دموکراتیک به تغییراتی نیاز دارد که در بعضی احزاب کمونیست اروپای غربی صورت گرفته و این یکی از شرایط دستیابی به اشکال جدید ائتلاف سیاسی است.
سپس به مساله‌ی سوسیال دموکراسی می‌رسیم که مساله‌ی بسیار مشخصی است و نشان می‌دهد که این مساله‌ی ائتلاف‌ها تا حدود زیادی با توجه به شرایط واقعی هر کشور مشخص می‌شود؛ و در نتیجه باید هنگام عمومیت دادن در این مورد محتاط باشیم چرا که می‌بینیم سوسیال دموکراسی در کشورهای مختلفی که در آن‌ها موجود است نقش‌ّهای سیاسی مختلفی بازی می‌کند. برای مثال، من هیچگونه امکانی برای ائتلاف سیاسی با آن نوع سوسیال دموکراسی که در آلمان غربی یا سوئد هست نمی‌بینم. موقعیت در کشورهایی که سوسیال دموکراسی حزب دولتی نیست، مثل فرانسه که سال‌ها است چنین نبوده است، متفاوت است. در بحران ساختاری کنونی سرمایه‌داری شاهد حرکت سوسیال دموکراسی به چپ هستیم و این یکی از شرایط ائتلافی پایدارتر بین حزب کمونیست و حزب سوسیالیست است. به نظرم با توجه به بحران ساختاری سرمایه‌داری دیگر نمی‌توانیم از سوسیال دموکراسی به طور کلی صحبت کنیم. به نظرم نمی‌توان گرایشی عمومی در بورژوازی به سوی استفاده از سوسیال دموکراسی به عنوان راه‌حلی برای بحران پیدا کرد. بورژوازی در ضمن در تمام جوامع قدرت اقتصادی لازم برای اعطای آن نوع سازش‌هایی به طبقه‌ی کارگر که برای تامین کارکرد سیاسی سوسیال دموکراسی هنگام در قدرت بودن، ضروری است، ندارد. بخصوص در فضای برنامه‌های ریاضت‌کشی که اکنون در اروپا داریم. به هیچ وجه روشن نیست که راه حلی سوسیال دموکراتیک، که شامل سازش با طبقه‌ی کارگر می‌شود، در شرایط مشخص هر کشور در اروپا قابل تحقق به دست بورژوازی و از طریق سوسیال دموکراسی باشد. در این شرایط، سوسیال دموکراسی هیچ چاره‌ای ندارد مگر ائتلاف با حزب کمونیست. در این نوع موقعیت مشخص (که از سایر انواع موقعیت‌ها بسیار متفاوت است) شاهد ادغام سوسیال دموکراسی در دستگاه دولتی هستیم، مثل آلمان غربی. نمی‌خواهم در مورد موقعیت در بریتانیا نظر بدهم اما در آلمان شاهد موقعیت بسیار غریبی هستیم چرا که آلمان در بازار مشترک دارای نقش غالب اقتصادی است. این به هیچ وجه در مورد ایتالیا یا فرانسه و به احتمال بسیار زیاد در مورد اسپانیا صدق نمی‌کند. با توجه به بحران ساختاری سرمایه‌داری نباید از سوسیال دموکراسی به طور کلی صحبت کنیم.


به نظرتان با این حساب دیگر مشکل «رفورمیسم» به طور کلی برای چپ وجود ندارد؟

نه منظور من این نبود؛ بخصوص با توجه به مشخصه‌ی دوگانه‌ی سوسیال دموکراسی - یعنی از یک رو تلاش برای دستیابی به مدرن‌سازی سرمایه‌داری اما در عین حال، از طرف دیگر، داشتن ریشه‌ّای عمیق در طبقه‌ی کارگر. مشکل پیش روی سوسیال دموکراسی ترکیب این دو است؛ و با توجه به بحران ساختاری سرمایه‌داری، تناقضات بین امپریالیست‌ها و رشدهای ناموزون، موقعیت سوسیال دموکراسی در اروپا از هر کشور تا دیگری از زمین تا آسمان تفاوت می‌کند. این بازی را می‌توان در کشورهای غالب اقتصادی در اروپا مثل آلمان غربی و سوئد بازی کرد؛ اما سوسیال دموکراسی در فرانسه یا ایتالیا قادر به چنین کاری نیست. در چنین مقطعی به نظرم یکی از راه‌حل‌ّهای احزاب سوسیال دموکراتیک چرخش به چپ به سوی ائتلاف با احزاب کمونیست است.


به مساله‌ی اروکمونیسم اشاره کردید. هر روز بیشتر واضح می شود که اروکمونیسم پدیده‌ای واحد نیست و چندین گرایش متنوع درون آن‌چه اروکمونیسم نامیده می‌شود موجود است. به نظرتان تمایز قائل شدن بین گرایش‌هایی که می‌توان آن‌ها را چپ و راست خواند، مفید است؟

در این‌جا صحبت از گرایش‌های عمومی است و اول از همه، در این پدیده که به نسبت تازه است، نباید این تمایز را شخصی کنیم و از آن کلیشه بسازیم. ببینید، در استراتژی انترناسیونال سوم که استراتژی قدرت دوگانه و در هم کوبیدن مستقیم دولت بود، مساله‌ی رفورمیسم به نوعی روشن و آسان بود. هر آن‌چه به ایجاد قدرت دوگانه و دستیابی به امکان تخاصم مستقیم با دولت منجر نمی‌شد «رفورمیست» بود. اکنون که صحبت از راه دموکراتیک به سوی سوسیالیسم دموکراتیک می‌کنیم چنین استراتژی‌ای باید نه تنها اشکال دموکراسی نمایندگی و اشکال آزادی (آن‌چه مدت‌ها «آزادی‌های صوری» خوانده‌ایم اما فقط «صوری» هم نیستند) را از بنیاد تغییر دهد که در ضمن باید آن‌ها را حفظ کند. این دموکراسی نمایندگی در عین حال باید قدم به قدم همگام با ایجاد دموکراسی مستقیم در پایه باشد. اما نکته‌ی اول مهم است؛ اگر دیگر نمی‌توانیم صحبت از تخاصم ناگهانی با دولت کنیم و در عوض صحبت از حفظ و تعمیق بنیادین نهادهای دموکراسی نمایندگی تحت سوسیالیسم است، آن‌گاه درک تمایز بین رفورمیسم و راهی انقلابی بسیار دشوارتر می‌شود، گرچه همچنان موجود است.
بسیار روشن است که در اروکمونیسم می‌توان گرایش رفورمیستی را پیدا کرد و از این لحاظ به نظرم می توان صحبت از اروکمونیسم چپ و راست کرد. برای مثال به نظرم وقتی النشتاین صحبت از انقلابی تدریجی، صلح‌آمیز، قانونی و مترقی می‌کند، این دقیقا شیوه‌ی کلاسیک کائوتسکیستی طرح این مسائل است. اما تمایز صحیح بین اروکمونیسم چپ و اروکمونیسم راست چه باید باشد؟ می‌توان به چند مورد اشاره کرد. اول از همه، مساله‌ی اهمیتی است که به دموکراسی مستقیم و شورایی کارگری داده می‌شود. این همیشه پیوستاری قاطع بین راه رفورمیستی و راه انقلابی به سوی سوسیالیسم بوده است. اروکمونیسم چپ اهمیت بسیار بیشتری به دموکراسی از پایین می‌دهد. دومی انواع گسست و انواع تحولی است که در خود دولت تصور می‌شود: چرا که حتی اگر صحبت از «در هم کوبیدن دولت‌» نکنیم، اروکمونیسم چپ همچنان بسیار آگاه به مساله‌ی ضرورت تحول ریشه‌ایِ نه فقط دستگاه‌های ایدئولوژیک دولت که در ضمن دستگاه‌های سرکوبگر آن هست: اما اروکمونیسم راست این دستگاه‌ها را کم و بیش دستگاه‌ّهایی خنثی و بی‌طرف می‌بیند و در نتیجه چنین اهمیتی را متوجه تحول آن‌ها نمی‌کند. اروکمونیسم چپ اصرار بر لحظه‌ی گسست در خود دولت را حفظ می‌کند. صحبت از تحولی تدریجی و مترقی در دولت نمی‌کند. بسیار آگاه است که نقطه عطف قاطعی از راه می‌رسد که جنگ داخلی نخواهد بود اما با این همه بحران بنیادین دولت خواهد بود با تغییری در توازن قوای درون خود دولت. اروکمونیسم راست این بدیل را خیلی جدی بررسی نمی‌کند. برای این‌که مشخص صحبت کنم باید بگویم هر جا کاریو خوانده‌ام بیشتر مواضع اروکمونیسم راست دیده‌ام و هر جا اینگرائو از «حزب کمونیست ایتالیا» را خوانده‌ام بیشتر مواضع اروکمونیسم چپ دیده‌ام.
من هر روز بیشتر به این فکر می‌کنم که اروکمونیسم پدیده‌ی مشخصی در شکل‌های اجتماعی سرمایه‌داری پیشرفته است. کل پروبلماتیک راه دموکراتیک به سوی سوسیالیسم و راه انقلابی به سوی سوسیالیسم دموکراتیک از نزدیک مربوط به این مرحله‌ی مشخص رشد سرمایه‌داری است.


برای شما و برای ما، تجربه‌ی «سازش تاریخی» در ایتالیا از اهمیتی عظیم برخوردار است. در موقعیت امروز نیاز به برپایی نوعی اجماع ملی به نظرتان چقدر اهمیت دارد؟

من اعتماد زیادی به این مفهوم اجماع ملی ندارم. کمونیست‌ّهای ایتالیا خود هرگز سازش تاریخی را نوعی انتقال به سوسیالیسم جلوه نداده‌اند. بعضی وقت‌ها نزدیک به چنین ادعایی شده‌اند اما بیشتر اوقات آن‌را به عنوان استراتژی مشخصی در مقطع مشخصی در ایتالیا معرفی کرده‌اند؛ آن‌را به عنوان الگویی عمومی برای انتقال به سوسیالیسم مطرح نکرده‌اند. حال به سوال دومی می‌رسیم که سوال معروفی است که برلینگر پس از کودتای شیلی مطرح کرد و آن در مورد اهمیت اجماع ملی وسیع است. راستش، من راجع به این موضع بسیار شکاکم. نوعی تحلیل است که از سنتی گرامشیستی می‌آید و یکی از مورد نزاع‌ترین نکات گرامشی است که در آن او می‌گوید طبقه‌ی کارگر می‌تواند پیش از دستیابی به قدرت سیاسی، هژمونی ایدئولوژیک و سیاسی داشته باشد. برای من مساله‌ی اجماع ملی باید بسیار بیشتر در روند سوسیالیسم دموکراتیک دیده شود تا به عنوان پیش‌شرط خود سوسیالیسم دموکراتیک. این‌که بگوییم برای ایجاد وحدت لازم برای دولتی چپ به ۸۰ درصد مردم نیاز داریم تناقضی در خود است.


خود شما عضو حزب کمونیست یونانِ داخل هستید و شاید اکنون بتوانیم توجه‌مان را معطوف اوضاع در یونان کنیم. در انتخابات سال پیش ائتلافی که حزب شما در آن مشارکت کرد شکست انتخاباتی جدی‌ای خورد، بخصوص در مقابل «حزب کمونیست یونانِ» ارتدوکس. تحلیل شما از این تجربه چیست و جذابیت استراتژی اپوزیسیونی حزب ارتدوکس را چگونه توضیح می‌دهید؟ چه درس‌هایی می‌توان گرفت؟

خوب بعضی دلایل عمومی هست و بعضی دلایلی که بیشتر مخصوص یونان هستند. دلایل عمومی برمی‌گردد به تحلیل ناکافی و استراتژی‌ درون خود اروکمونیسم که انسجام کافی ندارد. اگر چرخش اروکمونیستی توسط یکی از احزاب کمونیست مستقر انجام شود رقابتی در مقابل آن ممکن نیست، مگر از سوی چپ افراطی. اما اگر در موقعیت انشعاب قرار بگیریم، و اکثریت حزب در موضع ارتدوکس باشند (که در یونان چنین بود-م)، فقدان تحلیل کافی استراتژی انقلابی از سوی اروکمونیسم بسیار خطیرتر می‌شود چرا که باید با فراکسیون‌های دگماتیک حزب سر کنی. سپس به دلایلی می‌رسیم که بسیار مخصوص یونان هستند و به مساله‌ی جنگ داخلی یونان برمی‌گردند. منظورم کل تصاویر و جایگاه نمادین انقلاب در زمان جنگ داخلی است. حزب کمونیست خارج، که بیشتر اعضایش در جنگ داخلی بسیار فعال بودند و در کشورهای دیگر تبعیدی بودند و پس از سال ۱۹۷۴ بازگشته‌اند، توانسته بهتر از هر کسی این تصاویر مردمی جنگ داخلی را بسیج کند. بگذارید بگوییم آن‌ها موفق شدند همان کاری را بکنند که لیستر از انجام آن در اسپانیا ناکام ماند چرا که (چنان‌که قبلا گفتم) کاریو توانسته چرخش به اروکمونیسم را درون خود حزب کمونیست انجام دهد. مساله به شرایط اجتماعی در یونان باز می‌گردد.
طبقه‌ی کارگر یونان طبقه‌ی کارگری بسیار شکننده است چرا که بیشتر سرمایه‌ی یونانی، سرمایه‌ی بومی نیست، که بورژوازی‌ای است با ریشه در منطقه‌ی مدیترانه و سرمایه‌ی بزرگ کشتیرانی و غیره. در نتیجه طبقه‌ی کارگر یونان سطح خیلی بالایی از آگاهی طبقاتی ندارد. در یونان به ندرت می‌توان خانواده‌ای پیدا کرد که در آن پدر و پسر کارگر باشند. امکان صعود اجتماعی به خرده‌بورژوازی برای ما خیلی بالا است. بخشی از طبقه‌ی کارگر را داریم که خرده‌بورژوا می‌شود و مهاجرت می‌کند و مامور بورژوازی یونانی بین‌المللی می‌شود. یا می‌آيند این‌جا، لندن، و در شرکت‌های کشتیرانی کار می‌کنند یا می‌روند آمریکا. به نظر من شکنندگی طبقه‌ی کارگر یونان رابطه‌ای با موفقیت کنونی دگماتیسم در این کشور دارد. و البته مربوط به خطاهای حزب کمونیست یونان می‌شود (مثلا این واقعیت که مدت‌ها است کوشیده‌ایم تایید رسمی اتحاد شوروی را دریافت کنیم)‌ که نتوانسته دست به انتقاد واقعی از اتحاد شوروی بزند و نتوانسته ائتلافی واقعی برای راه دموکراتیک به سوی سوسیالیسم بسازد چرا که امیدوار بودیم اتحاد شوروی بین دو حزب، یکی را انتخاب می‌کند!‌ این عاملی بسیار منفی در رشد حزب (کمونیست) داخلِ‌ یونان بوده است.


می‌شود به برخی مسائل تئوریک بپردازیم؟ به نظر می‌رسد در نقطه‌ای چرخش قاطعی در رابطه با لنینیسم صورت گرفته است. دوست دارید در این مورد نظر دهید؟

کاملا درست می‌گویید. به نظرم اگر نقطه چرخشی باشد در کتاب من، «بحران دیکتاتوری‌ها»، ابراز شده است و از مواضع خیلی مشخصی می‌آید که من در زمان دیکتاتوری یونان گرفتم. در این دوره ما دو خط در حزب کمونیست یونان داخل داشتیم. یکی خط مخالفت مستقیم (خشن یا کمتر خشن) علیه رژیم دیکتاتوری (یعنی مخالفت مستقیم بیرونی) بود. خط دیگر خطی بود که می‌پنداشت می‌توان تناقضات درونی بین جناح‌های طبقه‌ی غالب و تناقضات درونی رژیم نظامی را به کار گرفت یا از آن‌ها استفاده کرد.
پس از شش یا هفت سال دیکتاتوری من به این درک تئوریک و سیاسی رسیدم که بعضی از این درک‌ها راجع به دیکتاتوری نظامی مربوط به دیدگاه‌های مارکسیست‌ها راجع به خود دولت می‌شود. دولت به عنوان نوعی فضای بسته دیده می‌شود که آن‌را تنها می‌توان با نوعی خارجی از استراتژی فتح کرد حالا یا با نوع استراتژی مستقیم لنینیستی و یا با نوع گرامشیستی محاصره‌ی دولت. من در عوض شروع کردم به فکر کردن به دولت به عنوان یک تراکم، به عنوان رابطه‌ای از نیروها. این فکر را در «طبقات در سرمایه‌داری معاصر» مطرح کردم. در عین حال می‌دیدم که این مفهوم می‌تواند چه اهمیتی برای استراتژی مخالفت با رژیم‌های نظامی داشته باشد. در ضمن شروع کردم به کاربست این مفهوم از دولت به مساله‌ی انتقال به سوسیالیسم که در کتاب آخرم، «دولت، قدرت، سوسیالیسم»، روشن‌تر شد. برای من روشن است که بحرانی وجود دارد و این بحران شامل لنینیسم به معنای دقیق کلمه می‌شود.
به نظرم موضع‌گیری نسبت به لنین دقیقا مطابق با موضع‌گیری‌ام نسبت به لنینیسم نیست. فکر نمی‌کنم فقط بتوانیم بگوییم لنین تنها در مورد اتحاد شوروی درست می‌گفت. به نظرم یکی از بزرگترین آموزه‌های لنین، به عنوان استراتژیست، که من هم به آن باور دارم نه سانترالیسم لنینیستی که این است که لنین حامی معتقد دموکراسی از پایین و دموکراسی مستقیم شوراها بود. آن‌چه روزا لوکزامبورگ در لنین با آن مخالفت می‌کرد این نبود که زیادی سانترالیست است یا رفتارش نسبت به طبقه‌ی کارگر زیادی سرکوبگرانه است؛ بیشتر این بود که او تمام نهادهای دموکراسی نمایندگی را در هم کوبید و تنها نهاد دموکراسی مستقیم شوراها را بر جای گذاشت. به نظرم این لنینی است که هنوز می‌توانیم به کار ببندیم. این لنینِ «دولت و انقلاب» است که مهمترین لنین است. به نظرم این جنبه‌ی مثبت لنین است.
جنبه‌ی منفی برمی‌گررد به کل مساله‌ی کاربست و نظریه‌پردازی در مورد دیکتاتوری پرولتاریا که معطوف به در هم کوبیدن تمام و کمال دموکراسی نمایندگی می‌شود. درست نیست که بگوییم لنین بخاطر شرایط جنگ داخلی در اتحاد شوروی نمی‌توانست کار دیگری بکند؛ یا این‌که بخاطر گرایش‌های متفاوت درون حزب نمی‌توانست کار دیگری بکند. به نظرم بعضی عناصر تئوریک در خود لنینیسم هست که مربوط به هم شرایط دوره‌ی لنین و هم بعد از آن و در زمان استالین می‌شود. بدون شک عناصری از مرکزی‌سازی و مفهوم حزب به عنوان آورنده‌ی آگاهی به طبقه‌ی کارگر از بیرون وجود داشت. از جمله در «چه باید کرد؟» که آن جنبه‌ای از لنینیسم است که من دیگر به آن باور ندارم. باضافه فکر می‌کنم این مفهوم از حزب مستقیما به مفهوم «حزب دولت» و سپس به دولت‌گرایی می‌انجامد.


بیایید برگردیم به مساله‌ی آلتوسر. شما در «فاشیسم و دیکتاتوری» این انتقاد مشخص از آلتوسر را مطرح می‌کنید که او برای مبارزه طبقاتی آن جایگاهی را که شایسته‌ی آن است قائل نیست. آیا در ساختارگرایی مارکسیستی نوع آلتوسری ممکن است مبارزه طبقاتی آن‌ جایگاهی را که شایسته‌ی آن است داشته باشد؟

شما سوال را به شیوه‌ای مطرح می‌کنید که خودتان پاسخ آن‌را از پیش داده‌اید و آن هم به این علت است که صحبت از ساختارگرایی می‌کنید. من چنین نکرده‌ام. اول از همه باید بپذیریم که یک مفهوم عام آلتوسری هست که من خودم به آن باور ندارم؛ بیشتر ما تفاوت‌های بسیاری بین بالیبار، آلتوسر و من (و البته بقیه) داشتیم؛ از اول تفاوت‌های بسیاری داشتیم.

برای خود آلتوسر، یا آن‌چه همچنان می‌توان از آلتوسریسم حفظ کرد، به نظرم پروبلماتیک ساختارگرایی، پروبلماتیک غلطی است که در مورد بنیان‌های اندیشه‌ی آلتوسری به کار می‌رود. فکر نمی‌کنم حقیقت داشته باشد که آلتوسر، در راهنمای دانش‌شناسانه‌ی خود (در خود مفهوم تئوریک) به علت عدم امکانی تئوریک از فقدان تاریخ و مبارزه طبقاتی رنج ببرد. به نظرم بالیبار مشکلی در این زمینه دارد اما آن‌ هم نه تمامِ بالیبار. در نتیجه می‌گویم که ساختارگرایی جوهره‌ی آلتوسریسم نبوده است که «بیماری کودکی» آن بوده است. بازمانده‌های از ساختارگرایی در آلتوسر و در بقیه‌ی ما، در مقطع تئوریکی در که در آن کار می‌کردیم هست؛ مساله، ساختارگرایی علیه تاریخ‌گرایی بود؛ لوی استراوس علیه سارتر بود. برای ما بسیار دشوار بوده است که گسستی کامل از این دو پروبلماتیک انجام دهیم. ما اصرار کردیم که برای مارکسیسم خطر اصلی نه ساختارگرایی که خود تاریخ‌گرایی است و در نتیجه تمام توجه‌مان را علیه تاریخ‌گرایی معطوف کردیم - پروبلماتیکِ فاعل؛ علیه پروبلماتیک‌های سارتر و لوکاچ و در نتیجه «از آن طرف افتادیم.»؛ و البته این بر خود تئوری ما هم اثر گذاشت. مثلا در کتاب‌های من اثر آن در تمایزی بود که بین «ساختارها» و «عمل‌ها» در کتاب «قدرت سیاسی و طبقات اجتماعی» قائل شدم و پس از آن در کتاب «طبقات اجتماعی در سرمایه‌داری معاصر» به آن ادامه ندادم.
نظری که در کتاب «فاشیسم و دیکتاتوری» در مورد آلتوسر ابراز کردم به دستگاه‌های دولتی ایدئولوژیک بازمی‌گشت؛ انتقادی بود که نسبت به آلتوسر در چارچوب مشخص صحبت در باره‌ی دستگاه‌های دولتی ایدئولوژیک مطرح کردم و نه انتقادی راجع به مرکز پروبلماتیک که ما معطوف به آن بودیم. خلاصه من هنوز کنار نقش نقادانه‌ی آلتوسریسم می‌ایستم و نه کنار تحلیل بنیادین آن.


بسیاری از نوشته‌های شما معطوف به مسائل دولت و سیاست، بر پایه‌ی مفهوم «خودمختاری نسبی» بوده است. ارزیابی شما از ظرفیت تئوری‌ای بر پایه‌ی مفهومی از «خودمختاری نسبی» برای برخورد با مسائل مشخص دولت و سیاست چیست؟

پاسخی خیلی ساده به این سوال می‌دهم چون می‌توانیم سال‌ها در موردش صحبت کنیم. خیلی ساده است. آدم باید بداند درون چارچوبی مارکسیستی می‌ماند یا نه؛ و این‌که آیا نقش تعیین‌کننده‌ی اقتصاد به معنای بسیار پیچیده‌ی‌ آن‌را می‌پذیریم یا نه؛ نه تعیین نیروهای تولید که روابط تولید و تقسیم اجتماعی کار. به این معنا، به نظرم اگر درون این چارچوب مفهومی بمانیم، فکر می‌کنم بیشترین کاری که می‌توان برای مورد مشخص سیاست کرد همانی است که من کرده‌ام. متاسفم که باید این‌گونه صحبت کنم.
من خودم کاملا مطمئن نیستم که مارکسیست بودنم درست است یا نه؛ آدم هیچوقت مطمئن نیست. اما اگر مارکسیست باشی، نقش تعیین‌کننده‌ی روابط تولید، به معنای خیلی پیچیده‌ی آن، باید معنایی داشته باشد؛ و اگر چنین باشد، تنها می‌توان صحبت از «خودمختاری نسبی» کرد - این تنها راه‌حل است. البته راه‌حل دیگری هم هست و آن این‌که اصلا صحبت از نقش تعیین‌کننده‌ی اقتصاد نکنی. چارچوب مفهومی مارکسیسم شامل موضوعی خیلی آزاردهنده می‌شود که اسمش هست «روابط تولید» و نقش تعیین‌کننده‌ی روابط تولید. اگر آن‌را کنار بگذاریم البته که می‌توانیم صحبت از خودمختاری سیاست یا سایر انواع روابط بین سیاست و اقتصاد بکنیم.


اما لابد یک راه باقی ماندن جایی درون چارچوب مارکسیستی برای درک رابطه‌ی بین سیاست و اقتصاد بدون تلاش برای نتیجه گفرفن یکی از دیگری، حتی به شیوه‌ای بسیار پیچیده، مطرح کردن مفهوم «شرایط وجود» است که یک عمل برای دیگری ایجاد می‌کند. نظرتان در مورد این بدیل چیست؟

مثلا اگر آدم صحبت از خودمختاری نسبی نکند و حرف از «شرایط وجود» بزند چنین موضعی از دشواری نمی‌گریزد. تنها همان دشواری را به کلامی دیگر ترجمه می‌کند. اگر بگویی چیزی شرط وجود یا پیش‌شرط وجود چیزی دیگر است هنوز درون چارچوب خودمختاری نسبی هستی. هرگونه آن‌را مدون کنی هنوز همان مشکل محوری را داری. آیا به نقش قاطع روابط تولید باور داری یا نه؟‌ و اگر داشته باشیم همیشه در خودمختاری سیاست به هر گونه که آن‌را ابراز کنی محدود خواهی بود. مشکل همچنان باقی می‌ماند که چگونه امر مشخص و خودمختاری را بدون سقوط به خودمختاری مطلق سیاست پیدا کنی. این قلب پروبلماتیک مارکسیستی است. حالا احتمالا می‌توانیم آن‌را بهتر مدون کنیم اما این مساله‌ی تعیین‌کنندگی قلب مرکزی مارکسیسم است.
مساله‌ی رابطه بین «اقتصاد» و «سیاست» مطرح شد اما البته که این مساله در ضمن ما را وا می‌دارد بپرسیم منظورمان از «اقتصاد» چیست. مبارزه طبقاتی را که شاملش کنی و آن‌گاه به بررسی خودمختاری نسبی دولت نسبت به طبقات غالب و مبارزه طبقاتی که برسی مساله‌ی اقتصاد متفاوت می‌شود. مساله دو بخش دارد، سیاست و اقتصاد، که باید از پیش روشن می‌کردیم. من که صحبت از تعیین‌کنندگی نهایی اقتصاد می‌کنم فی‌الحال روابط تولید طبقات اجتماعی و مبارزه طبقاتی را جزو آن می‌گیریم. چیزی به عنوان «اقتصاد به معنای دقیق کلمه» و بعد مبارزه‌ی طبقاتی در سطحی دیگر وجود ندارد. پس من که صحبت از «خودمختاری نسبی اقتصاد» می‌کنم فی‌الحال این اقتصاد معنای دیگری هم دارد که حضور مبارزه طبقاتی را شامل می‌شود.
در ضمن باید به خطری دیگر توجه کنیم. اگر فقط صحبت از دستگاه بکنیم به خطری دیگر می‌رسیم و آن نهادسازی است. بالاخره دستگاه‌ها تمرکز مادی روابط هستند. به قول مثال معروف، کلیسا نیست که مذهب را ایجاد کرده، مذهب است که کلیسا را ایجاد کرده. پس اگر صحبت از دستگاه‌ها کنیم البته که می‌توانیم بحث را روشن کنیم: اما همچنان آن‌را در جای غلطی قرار می‌دهیم چرا که تنها می‌توانیم صحبت از نهادها و دستگاه‌ها کنیم و این پیش‌فرض گرفتن خود روابط تولید است.


شما در کتاب آخرتان می‌کوشید مفهوم «دولت‌گرایی استبدادی» را طرح کنید که آن‌جور که من می‌فهمم شدت گرفتن کنترل دولتی در کنار زوال دموکراسی سیاسی است. آیا این تئوری تنها نسخه‌ی کامل‌تر همان تز خیلی سنتی‌تر لنینیستی است که سرمایه‌داری انحصاری ضرورتا به سوی استبداد می‌رود؟‌ آیا درست نیست که واقعیت سیاسی تجربه‌ی سرمایه‌داری اروپا و آمریکای شمالی اینگونه بوده که شدت کنترل دولتی در کنار گسترش ناحیه‌ی دموکراسی سیاسی به پیش رفته است؟‌

این سوال مساله‌ای عمومی تر را مطرح می‌کند: آیا می‌ةوانیم تفاوت‌های چشمگیری بین اشکال دولت پیدا کنیم که مربوط به مراحل مختلف سرمایه‌داری باشند؟ آیا قطعی است که تحت سرمایه‌داری انحصاری، آن‌طور که لنین می‌بیند، دولت ترمیمات بسیار چشمگیری را از سر گذرانده که در فاشیسم و در ضمن در «طرح نو» موجود بوده‌اند؛ می‌توان بعضی مشخصه‌ّهای مشترک را پیدا کرد بدون دست بردن به یکسان پنداشتن ساده‌ی این رژیم‌های مختلف. از این لحاظ می‌توان به طور کلی از دولت فاشیستی و دولت پارلمانی به عنوان دو شکل دولت سرمایه‌داری صحبت کرد. می‌توان بعضی مشخصه‌های مشترک و در ضمن تفاوت‌های ضروری را یافت. آن‌چه من کوشیدم درباره‌ی «دولت‌گرایی استبدادی» بگویم پیدا کردن مشخصه‌های عمومی فاز جدیدی از دولت بود چرا که می‌پندارم ما در نقطه عطفی در سازمان‌دهی دولت سرمایه‌داری هستیم. هدف من پیدا کردن فرمولی بود که مشخصات عمومی این نقطه عطف را نام‌گذاری کند بدون این‌که آن‌را با رژیمی مشخص یکی بپندارد. پس وقتی من صحبت از «دولت‌گرایی استبدادی» می‌کنم منظور این نیست که دموکراسی سیاسی یا دموکراسی نمایندگی قرار است به پایان برسد. «دولت‌گرایی استبدادی» می‌تواند اشکال به شدت متفاوت از همی داشته باشد. می‌تواند مثل فرانسه شکل نولیبرال بگیرد یا شکلی بسیار استبدادی‌تر، مثل آلمان. با این همه شاهد زوال دموکراسی نمایندگی به معنای کلاسیک آن هستیم و منظور تلویحی من این نیست که بگویم این گرایشی به سوی فاشیسم است. این است که کوشیدم بین «دولت‌گرایی استبدادی» و فاشیسم تفاوت قائل شوم.

فکر می‌کنم نگرانی من را می‌توان در مورد نتیجه‌گیری‌های سیاسی که از مفهوم «دولت‌گرایی استبدادی» شما می‌آید ابراز کرد. انتقال دموکراتیک به سوسیالیسم که شما متعهد به آن هستید متکی به این امکان (پیش از هرگونه پیشروی به سوی خود سوسیالیسم) است که شرایط دموکراسی گسترش‌یافته ایجاد شود. اما امکان دستیابی به این پیشروی دموکراتیک در نتیجه‌ی پیشروی «دولت‌گرایی استبدادی» به نظر دوردست‌تر می‌آید.

کل مساله همین است. مساله‌ی گسست است. آن‌چه من می‌خواهم به آن اشاره کنم این است که آن‌چه سوسیالیسم دموکراتیک به آن نیاز دارد تعمیق و گسترش آزادی‌ها، نهادهای نمایندگی و غیره است. این نمی‌تواند بدون تحول عمیق شرایط اجتماعی و اقتصادی ممکن شود. این نتیجه‌ای است که من به آن می‌رسم: این‌که نمی‌توان برای گسترش حقوق و آزادی‌های سیاسی مبارزه کرد موضعی دفاعی در مقابل گرایش استبدادی سرمایه‌داری امروز است. اما به نظر من دموکراسی سیاسی را دیگر نمی‌توانیم نجات دهیم مگر با ترمیم‌های بنیادین در ساختارهای اجتماعی و اقتصادی خود سرمایه‌داری.


می‌توانم ازتان بخواهم فکر «دولت‌گرایی استبدادی» را شفاف کنید. آیا تنها فازی است از «دولت دخالت‌گر» یا نوعی ممتاز از دولت که در پی دولت لیبرال و دولت دخالت‌گر می‌آید؟

خود من کاملا در این مورد روشن نیستم چرا که دشواری‌ عمومی‌ای در مورد مراحل سرمایه‌داری وجود دارد. مفهوم لنینیستی، دو مرحله قائل می‌شد. اول، سرمایه‌داری صنعتی و مرحله‌ی دوم، سرمایه‌داری انحصاری. دیدگاه من این بوده است که در این مراحل می‌توان صحبت از فازهای مختلف کرد اما نمی‌توان صحبت از مرحله‌ی سوم کرد. اما دیگر خیلی در مورد این موضع مطمئن نیستم. در این چارچوب، «دولت‌گرایی استبدادی» نمی‌تواند مرحله‌ای ممتاز باشد تا وقتی که تعهد به دو مرحله را حفظ کرده‌ایم. اما اکنون به نظرم مسائل بسیار پیچیده‌ترند. بحثی که پیش از این در موردشان داشتم بیشتر حول تئوری سرمایه‌داری انحصاری دولتی و بحث درون حزب کمونیست فرانسه بر سر این موضوع بود. اکنون فکر می‌کنم حتی اگر صحبت از فازهای دولت دخالت‌گر کنیم، تحولات معاصر دولت سرمایه‌داری به همین سان تنها یک فاز نیستند؛ در ظهور «دولت‌گرایی استبدادی» پای چیزی بسیار مهم‌تر در میان است.

شما معمولا در چارچوب شدت گرفتن عناصر عمومی بحران سیاسی و همچنین بحران اقتصادی صحبت از مرحله‌ی کنونی «دولت‌گرایی استبدادی» می‌کنید. با این حساب انگار منظورتان این است که مرحله‌ی نهایی سرمایه‌داری از راه رسیده است.

بله، این مشکل را می‌بینم. خطری است که من خیلی به آن آگاه نبودم و اکنون که شما از آن صحبت می‌کنید آن‌را می‌بینم. خیلی روشن می‌بینم که خطری درکار است اما می‌خواهم تاکید کنم که این ما را وا می‌دارد به این فکر کنیم که منظورمان از بحران ساختاری سرمایه‌داری چیست. من در متن «بحران دولت» سعی کرده‌ام این بحران ساختاری سرمایه‌داری را تحلیل کنم و با بعضی مفاهیم حزب کمونیست فرانسه زاویه گرفته‌ام و تاکید کرده‌ام که وجود چنین بحرانی به این معنی نیست که حل آن ممکن نیست.


ارتباط بین این بحث دولت و تاکیدی که برای نقش حزب توده‌ای غالب و واحد قائلید چیست؟

من سعی کرده‌ام بگویم حتی اگر حزب عظیم و غالب دولتی نداشته باشی،‌ آن‌چه می‌بینی رابطه‌ای است بین دو حزب که می‌توانند قدرت سیاسی را بین خود دست به دست کنند. الگوی آلمان یا حتی الگوی بریتانیا را در نظر داشتم که حتی درون قلب دستگاه دولتی می‌توان شاهد مخلوط شدن نیروهای حزب کارگر و محافظه‌کار و یا سوسیال‌دموکرات‌ها و دموکرات مسیحی‌ها شد و این حرکت به سوی حزب توده‌ای واحد بورژوازی است، علیرغم تفاوت‌هایی که شاید بین آن‌ها وجود داشته باشد. حتی اگر تغییرات معمول دولتی به این معنا داشته باشیم این‌ها تغییراتی سطحی در ظاهر قلب نهادینه‌ شده‌ی نیروهای متعلق به دو حزب هستند.


بیایید به مساله‌ی مفهوم سوسیالیسم نزد شما بپردازیم. شما اکنون مخالف مفهوم ساده‌ی لنینیستی یا پیشتازگرایانه‌ی «حزب» هستند. در فصل آخر «دولت، قدرت، سوسیالیسم» صحبت از نیاز به ترکیب اشکال دموکراسی مستقیم و اشکال دموکراسی نمایندگی می‌کنید. اما صراحتا نمی‌گویید این دو شکل مختلف قرار است چگونه مدون یا ترکیب شوند.

مساله این است که این‌ها سوال‌هایی به شدت جدید هستند و ما هر روز بیشتر از این آگاه می‌شویم که در مارکس هیچ‌گونه تئوری مثبت دموکراسی نداریم. تئوری دموکراسی سرمایه‌داری و تئوری دیکتاتوری پرولتاریا را داریم. اما واقعا این ارزیابی مثبت و بنیان تئوری برای این نوع تعریف بین دموکراسی مستقیم و نمایندگی را نداریم. اکنون روشن است که تا وقتی صحبت از دموکراسی نمایندگی می‌کنیم، جدایی نسبی همچنان بین حیطه‌ی عمومی و خصوصی موجود خواهد بود. این ما را به مشکلی پیچیده‌تر می‌رساند - این مساله که جدایی نسبی دولت تنها مساله‌ای مربوط به روابط تولید سرمایه‌داری نیست. اگر لزوما وابسته به روابط تولید سرمایه‌داری نباشد پس شاید نفس مساله‌ی جدایی نسبی در روابط تولید سرمایه‌داری خود بسیار بیشتر مساله‌دار شود. این مساله‌ی اول است.
مساله‌ی دوم در مورد حزب پیشتاز (آوانگارد) است. باید خیلی روشن صحبت کنیم. به محض این‌که صحبت از تکثر احزاب در انتقال به سوسیالیسم می‌کنیم و تا وقتی که این مفهوم را جدی می‌گیریم، واضح است که نمی‌توان هم خدا را داشت و هم خرما. بسیار روشن است که در سنت لنینیستی (گرچه خود لنین مفهومی از نظام تک‌حزبی نداشت) مفهوم حزب پیشتاز همگام با مفهوم دیکتاتوری پرولتاریا و نظام تک‌حزبی حرکت می‌کند. نمی‌توان در عین حال هم گفت که تکثری از احزاب خواهیم داشت و هم مفهوم لنینیستی حزب پیشتاز را حفظ کرد چرا که چنین مفهومی از حزب، نظام تک‌حزبی را تلویحا فرض می‌گیرد یا حتی لازم می‌دارد. نمی‌توان این دو را در کنار هم داشت.
حزب سیاسی را در نظر بگیرید؛ من اصلا مطمئن نیستم حزبی سیاسی حتی بهترین شکل سازماندهی اشکال جدید جنبش‌های اجتماعی، با تمام تفاوت‌هایشان، باشد. مثلا اصلا مطمئن نیستم که باید از حزب سیاسی انقلابی بخواهیم مساله‌ی محیط‌زیستی، مساله‌ی فمینیستی و غیره را در نظر بگیرد. پس مساله تنها این نیست که حزبی داشته باشی که اینقدر خوب باشد که نه فقط سیاسی باشد که تمام سایر جنبه‌های زندگی اجتماعی و زندگی اقتصادی را در بر بگیرد. به نظرم این مفهوم حزب به عنوان مرکزی‌ساز یگانه، حتی اگر مرکزی‌سازی خیلی ظریفی باشد، لزوما بهترین راه‌حل نیست. به نظرم بیشتر و بیشتر باید جنبش‌های اجتماعی خودمختار داشته باشیم که نوع سازمان‌شان نمی‌تواند با سازمان حزب سیاسی یکی باشد. باید جنبشی فمینیستی بیرون آرمانی‌ترین حزب ممکن داشته باشیم چرا که آرمانی‌ترین حزب هم نمی‌تواند شامل این انواع جنبش‌های اجتماعی باشد حتی اگر اصرار کنیم که حزب انقلابی باید درکی مشخص از مساله‌ی زنان داشته باشد.
دوم، آیا حزب نقشی مرکزی دارد؟ البته که تا زمانی که سیاست نقشی مرکزی دارد و دولت نقشی مرکزی دارد، حزب هم نقشی مرکزی دارد. اما در نتیجه تا وقتی که به نوعی سازمان نیاز داشته باشیم باید نوعی مرکزی‌سازی یا نوعی یک‌سان‌سازی تفاوت‌ها را داشته باشیم تا بتوانیم این تمایز بین دموکراسی نمایندگی و دموکراسی مستقیم را قائل شویم. اگر تا بحال این نقش مرکزی‌ساز توسط حزب واحد بازی شده، در آینده بعضی جنبه‌های این نقش باید از خود حزب به نهادهای نمایندگی منتقل شود که خیلی احزاب می‌توانند در آن نقش خود را بازی کنند. باید این قائل شدن تفاوت و عدم یکسان گرفتن بین حزب و دولت را داشته باشیم. و اگر نهادهای نمایندگی واقعا می‌توانند نقش کامل‌شان را بازی کنند، نوع روابط یا بروز آن‌ها لازم نیست مثل گذشته از طریق خود حزب منتقل شود. مثلا در ایتالیا، در مجالس منطقه‌ای که اکثریت کمونیست و سوسیالیست دارند، هماهنگی بین اشکال دموکراسی مستقیم، جنبش‌های شهروندان، جنبش‌های محیط زیستی از یک سو و دموکراسی نمایندگی از سوی دیگر از طریق مرکزی‌سازی‌ای که خود حزب کمونیست فراهم کند نمی‌گذرد.
مساله‌ای جالب که برای آن پاسخ‌های قطعی نداریم این است که (و من به این عمیقا اعتقاد دارم) تکثر احزاب در راه دموکراتیک به سوسیالیسم ضرورتا به معنای تغییر در کارکرد خود حزب است. نمی‌توان در عین حال هم مفهوم لنینیستی سنتی حزب را داشت و بعد تنها اضافه کرد که باید احزاب دیگری هم در کار باشند. این جواب نمی‌دهد.
این تفاوت قائل شدن، این تحول حزب، باید چه باشد؟ من باور ندارم که حزب باید در میان انواع مختلف جنبش‌های اجتماعی گم شود یا با آن‌ها ادغام شود. اما حزب، به عنوان دستگاهی کادری، نمی‌تواند رابط موفق جنبش‌های مختلف اجتماعی یا اقتصادی نیز باشد. باید در ضمن به بازبینی دیدگاه کلاسیک سانترالیسم لنینیستی بپردازیم که در آن همه چیز سیاسی اصلی است و بقیه همه ثانوی. جنبش فمینیستی چیست، جنبش محیط‌زیستی چیست، سایر انواع جنبش اجتماعی چیستند؟ این‌ها تنها جنبش‌های ثانوی در رابطه با جنبش طبقه‌ی کارگر یا حزب نیستند. در این صورت همه چیز ثانوی می‌شود. این مساله‌ی روابط اصلی و ثانوی باید مورد بازبینی قرار بگیرد.
اگر اروکمونیسم، مثل خود مارکسیسم، در بحران است، این بدین خاطر است که در مرحله‌ای تجربی هستیم که احزاب مشغول تلاش برای رسیدن به این نوع متفاوت استراتژی هستند. مثلا می‌بینیم در اسپانیا چه می‌گذرد، می‌بینیم در ایتالیا چه می‌گذارد؛ حتی در فرانسه در بحران هستیم؛ در فرانسه کار شاید دشوارتر است چون حزب کمونیست فرانسه همان‌جوری عمل می‌کند که همیشه عمل کرده. این در ضمن حزبی است که گاهی بزرگترین گسست‌ها را می‌کند و بعد برمی‌گردد عقب؛ از بازترین حزب (مثلا هرگز حزب کمونیستی را ندیده‌ایم که مثل حزب کمونیست فرانسه اینقدر نسبت به مساله‌ی زنان باز باشد) به سوی دیگر می‌رود.
در این روند شاهد بازگشتی به واکنشی سنتی هستیم. این‌را به روشنی در حزب کمونیست فرانسه می‌بینیم. تغییر درک از مفهوم «حزب» در قلب این واکنش‌‌ها است. واکنشی مهم درون احزاب مختلف هست که می‌گوید «مگر این مواضع جدید ما را به کجا می‌برند» و با هشدار عقب می‌کشد. در ایتالیا نیز شاهد همین هستیم. در اسپانیا و سایر احزاب هم. جای تعجبی نیست چون این مسائل هنوز پاسخ‌هایی قطعی ندارند. اما این مسائلی هستند که باید به آن‌ها بپردازیم؛ آن‌ها از میان نمی‌روند و نمی‌توانیم به سادگی به راست‌کیشی قدیم عقب‌نشینی کنیم.


***

* ترجمه‌ی :آرش عزیزی


این گفتگو در کاونتری (انگلستان-م) در ۵ آوریل ۱۹۷۹ صورت گرفت. با تشکر از فیل جونز و باب جساپ برای همکاری با مصاحبه و از شیلا فورد بخاطر پیاده و تایپ کردن اصل گفتگو.

منبع: «مارکسیسم امروز» (Marxism Today)، مجله‌ی تئوریک حزب کمونیست بریتانیای کبیر، ژوئیه ۱۹۷۹



اولین انتشار فارسی در: ماه‌نامه «مهرنامه»



محتوای یادداشت‌ها لزوماً دیدگاه جرس نیست.

 

 

کشتار در سوریه و حمایت ایران

Posted: 08 Jun 2012 09:30 AM PDT

بهرام پرتوی


رژیم خونخوار بشار اسد هر روز بر دامنه ی جنایات خود افزوده وبا قتل عام مردم بی دفاع، زنان وکودکان برگی تازه بر پرونده ی جنایت بار خود می افزاید. سرکوب خونین در سوریه علیرغم پذیرش طرح آتش بس وتمکین به خواستهای مردم همچنان ادامه دارد.حکومت سوریه با پول وتسلیحات و برخی نفرات اعزامی از ایران وحمایت های بی دریغ همپالگی های ایرانیش همچنان در پی در هم شکستن مقاومت ومبارزات توده های مردم است. چقدر شبیه اند دیکتاتوران که حاضرند برای چند صباحی بیش ماندن بر اریکه ی قدرت، نه تنها دست به کشتار بی رحمانه ی مردم خود زنند که زمینه های ورود نیروهای خارجی را به کشورشان فراهم و موجبات ویرانی آنرا فراهم سازند.

حکومت ایران که با سرمایه ی مردم سعی در حفظ وبقای رژیم جنایتکار اسد دارد، خواسته یا ناخواسته شریک در کشتار وقتل عام زنان وکودکان سوری  می شود.

مردم ایران در حالی که خود زیر فشار چکمه پوشان دیکتاتور قرار دارند، همدردی وهمبستگی خود را با مبارزات مردم سوریه برای رهایی از بند ستمگران ابراز میدارند.

پیروزی مردم سوریه شادی وسرور ایرانیان آزادیخواه را در پی خواهد داشت.


محتوای یادداشت‌ها لزوماً دیدگاه جرس نیست.

 

املاک و مستغلات یک هزار میلیارد تومانی غلامعلی حداد عادل

Posted: 08 Jun 2012 09:15 AM PDT


جرس- شنیده های منابع خبری جرس در تهران حاکی از آن است که در رقابتهای جبهه اصول گرایان و افشاگری های آنها علیه همدیگر حقایقی برملا می شود. برخی از این رقایتها ناظر به انتخابات ریاست جمهوری در پیش روست. شهرداری تهران فهرست املاک شخصی غلامعلی حداد عادل پدر همسر سید مجتبی خامنه ای فرزند بانفوذ رهبر جمهوری اسلامی را تهیه و قیمت گذاری کرده است. بر اساس این گزارش قیمت مستغلات و املاک شخصی آقای دکتر غلامعلی حداد عادل در حوالی تهران به یک هزار میلیارد تومان (۱۲ صفر جلوی یک) بالغ می شود. اکثر این املاک و مستغلات زراعی بوده است و از پدر حداد عادل که از افراد خوشنام حوزه حمل و نقل و انبارداری بوده به ارث رسیده است. کاربری این املاک و مستغلات در زمان ریاست حداد عادل بر مجلس شورای اسلامی از زراعی به تجاری تبدیل شد و به دلیل تغییر کاربری قیمت آنها بطور تصاعدی افزایش یافت. در فهرست یادشده زمین مراکز آموزشی و پژوهشی متعلق به وی از قبیل مدارس غیرانتفاعی فرهنگ منظور نشده است. 

اوباما و فرمان کشتن صدها غیر نظامی

Posted: 08 Jun 2012 09:15 AM PDT

اکبر گنجی

در رقابت های ریاست جمهوری سال 2008 آمریکا، اوباما می کوشید که مک کین را پیرو جرج بوش و جنگ طلب نشان دهد. مک کین نیز به این تصویر بسیار کمک کرد. او در یک مورد از بمباران ایران سخن گفت که نمایش فیلم آن سر و صدای بسیاری برپا کرد.

اوباما با شعارهای ضد جنگ در انتخابات 2008 پیروز شد. این شعارها نه تنها بسیاری از مردم آمریکا- خصوصاً نسل جوان- را مجذوب خود کرد، آن چنان تأثیرگذار بود که کمیته ی جایزه ی صلح نوبل را به اقدامی کاملاً شتاب زده واداشت و این جایزه را به او که هیچ گونه سابقه ای- برخلاف جیمی کارتر برنده ی سال 2002- در اقدامات صلح طلبانه و دفاع از حقوق بشر نداشت،در سال 2009 اهدأ کردند.

اوباما قبل از ریاست جمهوری مدعی بود که ورود به هر جنگی نیازمند مجوز کنگره است. اما او بدون مجوز کنگره حمله ی نظامی به لیبی را آغاز کرد. مجوز شورای امنیت سازمان ملل برای ممنوعیت پرواز بود، اما به محض آن که این مجوز صادر شد، در همان شب اول با فرمان اوباما 110 موشک کروز به لیبی شلیک شد و دو هفته ی بعد وزیر دفاع و رئیس ستادمشترک ارتش آمریکا به کنگره گفتند که طی این دو هفته 20 الی 25 درصد ارتش لیبی- یعنی 20 هزار تن- را نابود کرده اند. جان مک کین- رئیس کمیته ی نیروهای مسلح کنگره ی آمریکا نیز گفته است که در جنگ لیبی 25 هزار تن کشته شده اند. گاردین شمار تلفات پس از تهاجم ناتو را 30 هزار تن- شامل هزاران غیرنظامی- اعلام کرده است. وزیر بهداشت دولت فعلی لیبی نیز شمار کشته شدگان را 30 هزار تن اعلام کرده است.

پاکستان یکی از متحدان آمریکا است. بخش اطلاعات ارتش آن کشور حامی جدی طالبان بوده و هست. در مناطقی از این کشور نیروهای طالبان و القاعده حضور دارند. به گفته ی هیلاری کلینتون در کنگره ی آمریکا، القاعده دست پخت و محصول دولت آمریکا بود.

"ما به نوعی سابقه ی تاریخی در ورود و خروج از پاکستان داریم. بیائید به یاد داشته باشیم که کسانی که امروز با آنها می جنگیم، بیست سال پیش ما خودمان هزینه ی روی کار آمدنشان را فراهم ساختیم. دلیل آن این بود که آن موقع ما به شدت با اتحاد جماهیر شوروی درگیر بودیم.آنها افغانستان را اشغال کرده بودند و ما نمی خواستیم که تمام آسیای مرکزی را هم زیر نفوذ بگیرند. در آن زمان به این نتیجه رسیدیم و فکر کردیم که کاری باید کرد. پرزیدنت ریگان با همکاری کنگره که در آن زمان اکثریت نمایندگان آن دمکراتها بود فکر کردند که دست به کار شوند و ایده ی خوب این بود که خوب بگذاریم "آی.اس.اس"، ارتش پاکستان و مجاهدین استفاده کنیم و بگذاریم که عربستان سعودی هم "اسلام وهابی" اش را وارد[به آنجا]کند تا ما بتوانیم شوروی را شکست بدهیم. و خوب البته آنها[روسها] بیلیونها دلار پول را از دست دادند که در نهایت منجر به فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی شد. پس سرمایه گذاری بدی نبود که به عمر شوروی پایان دادیم. ولی بیائید مراقب باشیم، که چه می کاریم چرا که همان را برداشت خواهیم کرد. و بعد ما پاکستان را ترک کردیم [و گذاشتیم که خودشان با این وضعیت کنار بیایند]، و در ضمن ما نمی خواهیم که ما می گوئیم به ما ربطی ندارد و در واقع ما تحریمتان می کنیم. بنابراین ما دیگر با "آی.اس.اس" و ارتش پاکستان کاری نداشتیم و الان در حال جبران زمان های از دست رفته ی بسیاری هستیم".

کلینتون اعتراف می کند که در حال جنگ با کسانی هستند که خودشان بر سر کار آورده اند. جنگ با آنها در چندین کشور- افغانستان، یمن، پاکستان، سومالی و...- در حال انجام است. هواپیماهای بدون سرنشین آمریکا دائما در این کشورها موشک به سوی مکان هایی شلیک می کنند که مظنون به حضور نیروهای القاعده اند. ماهواره ها دقیقاً نمی توانند وجود نیروهای القاعده در این مکان ها را اثبات کنند.یا عدم حضور نیروهای غیرنظامی در آن مکان ها را اثبات کنند.

روزنامه ی نیویورک تایمز- در 10 خرداد 1391،30 مه 2012- طی گزارشی نوشته است که "لیست مرگ" به تأیید شخص اوباما رسیده و او فرمان شلیک موشک توسط هواپیماهای بدون سرنشین به مواضع نیروهای القاعده در پاکستان را صادر کرده است.این فرایند "فوق سری" اعلام شده است.

عملیات فوق سری آمریکا در پاکستان تاکنون جان صدها غیر نظامی را گرفته است. برای مستند کردن این مدعا به دو منبع زیر بنگرید که می گویند:

الف- روزنامه ی واشنگتن پست در 26 آپریل 2010 نوشته است، سازمان CIA به دلیل تلفات بالای غیرنظامیان- در شلیک موشک های هواپیماهای بدون سرنشین، به دنبال آن است که از سلاح هایی استفاده کند که میزان تلفات آنها را پائین آورد. واشنگتن پست در ادامه می نویسد:

"براساس یک محاسبه ی داخلی CIA که برای واشنگتن پست توضیح داده شده، فقط 20 غیرنظامی از ژانویه ی 2009 تا امروز- یعنی یک دوره ی 15 ماهه - کشته شده اند. این دوره 70 تهاجم هواپیماهای بدون سرنشین را در بر می گیرد، که در آنها 400 مظنون به تروریست و یاغی علیه ی آمریکا کشته شده اند. مقامات رسمی CIA می گویند، ارقام آنها مبتنی بر مطالعه ی دقیق هدف ها، قبل و بعد از حمله بوده است...اما محاسبات غیر رسمی- براساس اخبار محلی- بسیار بالاتر است. "بنیاد آمریکای جدید" رقم تلفات غیرنظامیان را 181 تن اعلام کرده است. و گزارش می دهد که تعداد کشته های مظنون به تروریست و یاغی ها بسیار بالاتر است، یعنی بیش از 690 تن".

ب- در نیمه ی بهمن ماه 1390 یک موسسه ی تحقیقاتی در لندن اعلام کرد که طی سه سال گذشته هواپیماهای بدون سرنشین آمریکا صدها غیرنظامی پاکستانی را کشته اند. اوباما مسئول حقوقی و اخلاقی آن جنایات است.

برای مروری سریع، به چند مورد از حمله های صورت گرفته به فرمان اوباما بنگرید:

هواپیماهای بدون سرنشین آمریکا با شلیک موشک 11 تن را در 29 خرداد ماه 1389 کشتند.

هواپیماهای بدون سرنشین آمریکا با شلیک موشک 4 تن را در 5 تیر ماه 1389 کشتند.

هواپیماهای بدون سرنشین آمریکا با شلیک موشک بیش از 16 تن را در 2 مرداد ماه 1389 کشتند.

هواپیماهای بدون سرنشین آمریکا با شلیک موشک 6 تن را در 2618 مهر ماه 1389 کشتند.

هواپیماهای بدون سرنشین آمریکا با شلیک موشک 60 تن را در 26 آذر ماه 1389 کشتند.

هواپیماهای بدون سرنشین آمریکا با شلیک موشک 18 تن را در 6 دی ماه 1389 کشتند.

هواپیماهای بدون سرنشین آمریکا با شلیک موشک 14 تن را در 11 دی ماه 1389 کشتند.

هواپیماهای بدون سرنشین آمریکا با شلیک موشک 7 تن را در 2 اسفند ماه 1389 کشتند.

هواپیماهای بدون سرنشین آمریکا با شلیک موشک 30 تن را در 26 اسفند ماه 1389 کشتند.بعداً اعلام شد که در این عملیات حدود 40 تن به قتل رسیده اند که بیشتر آنها غیرنظامی بوده و صرفاً در یک نشست قبیله ای شرکت داشته اند. فرمانده کل ارتش پاکستان نیز طی بیانه ای به شدت به این اقدام اعتراض کرد.

در سال 2010 هواپیماهای بدون سرنشین آمریکا یک صد عملیات شلیک موشک به خاک پاکستان انجام دادند.

در ماه مارس 2011 هواپیماهای آمریکا 10 تن را کشتند که دولت پاکستان طی بیانیه ای رسمی اعلام کرد که همگی آنها غیرنظامی بوده اند. در دو عملیات دیگر نیروهای آمریکایی 50 عزدار را کشته اند.

در 5/9/90 هواپیماهای آمریکا طی حمله ای به یک پاسگاه پاکستان 24 نظامی ارتش آن کشور را کشتند. به دنبال این رویداد دولت پاکستان ارسال کمک به نیروهای ناتو در افغانستان از طریق خاک خود را به حالت تعلیق در آورد و خواستار پوزش آمریکا و قطع حملات به آن کشور شد. دولت اوباما فقط به اشتباه در این عملیات که به کشته شدن 24 نظامی پاکستانی منجر شد، اذعان کرد. اما شخص اوباما آن را "اسف بار" خواند. خواست مشخص دولت پاکستان، "عذرخواهی آمریکا از کشته شدن سربازان پاکستانی، پرداخت 5 هزار دلار برای هرکامیونی که ازخاک پاکستان می گذرد و توقف حملات هواپیماهای بدون سرنشین در مناطق قبایلی است".آمریکا این شرایط را نپذیرفت و به جای پاکستان کشورهای آسیای میانه را برای خروج وسایط و تجهیزات ناتو از افغانستان برگزید.

هواپیماهای بدون سرنشین آمریکا با شلیک موشک 8 تن را در 20 بهمن 1390 کشتند.

هواپیماهای بدون سرنشین آمریکا با شلیک موشک حداقل 5 تن را در 27 بهمن 1390 کشتند.

هواپیماهای بدون سرنشین آمریکا با شلیک موشک 6 تن را در 16 اردیبهشت 91 کشتند. به گزارش بی بی سی تا قبل از این بیش از دو هزار تن در موشک باران هواپیماهای آمریکایی کشته شده اند.

هواپیماهای بدون سرنشین آمریکا با شلیک موشک حداقل 5 تن را در 27 بهمن 1390 کشتند.

هواپیماهای بدون سرنشین آمریکا با شلیک موشک 4 تن را در 3 خرداد 91 و 10 تن را در 4 خرداد 91 کشتند. 3 تن دیگر را در 6 خرداد کشتند. 5 مظنون دیگر در 11 خرداد کشتند. در 14 خرداد با شلیک موشک 10 مظنون دیگر را کشتند که 4 تن از آنها شبه نظامی و 6 تن دیگر غیرنظامی بوده اند. در 15 خرداد نود و یک، 15 مظنون دیگر را کشتند تا کارنامه ی کشتار سه روزه ی خود را به 27 مظنون افزایش دهند.

درباره ی این عملیات فوق سری چند نکته قابل تأمل است:


یکم
- اقدام اوباما نقض حق حاکمیت ملی پاکستان است. او بدون در دست داشتن هیچ مجوز حقوقی مورد تأیید سازمان ملل، صرفاً با اتکای به قدرت نظامی آمریکا به کشور پاکستان حمله ی نظامی می کند.


دوم
- تاکنون دولت آمریکا نتوانسته است اثبات کند که افراد کشته شده ی در این نوع تجاوزها نیروهای القاعده هستند. اثبات اتهام با اتهام زننده است. چگونه می توان انسان ها را قتل عام کرد، بدون آن که اثبات نمود که آنها واقعا مجرم مستحق قتل اند؟ "مظنون" لزوماً "قاتل" یا "تروریست" نیست.


سوم
- برخلاف عدم اثبات دولت آمریکا، نهادهای مستقل و دولت پاکستان اثبات کرده اند که صدها تن از کشته شدگان غیرنظامی بوده اند. این جنایت را نمی توان اشکالی فنی و ناخواسته قلمداد کرد.


چهارم
- اوباما فردی تحصیل کرده است.به نوشته ی روزنامه ی نیویورک تایمز اوباما برای آن که تعداد کشته شدگان غیرنظامی را کاهش دهد به ترفندی مفهومی دست زده است. یعنی "غیرنظامیان" را از نو تعریف کرده که شامل چه کسانی می شوند. به تعبیر دیگر، براساس یک تعریف دلبخواهی "غیرنظامیان" را "نظامی" می کنند تا شمار کشته شدگان را کاهش دهند. نیویورک تایمز نوشته است:

"اوباما فرمولی را برای شمردن مرگ غیر نظامیان پذیرفته است. بعضی از مقامات رسمی فکر می کنند این فرمول به گونه ای تعریف شده که تعداد غیرنظامیان را کم اعلام کند".


پنجم
- این گونه موشک باران ها، هرچه که باشد،"دخالت بشردوستانه" نیست.البته وقتی کاخ سفید با تعریف غیرنظامیان را نظامی می سازد، حتماً کشتن غیرنظامیان را هم با تعریف مفاهیم به دخالت بشردوستانه تبدیل می سازد.


ششم
- اوباما از زوایای گوناگون به دموکراسی صدمه وارد آورده است. استقلال قوه ی قضائیه اساس نظام های دموکراتیک است.هیچ کس مجرم نیست مگر آن که در دادگاهی علنی، برخوردار از وکیل،با ارائه ی شواهد و قرائن کافی، و با حضور هیأت منصفه محاکمه و محکوم شده باشد. اگر این فرایندها نقض شوند، با دیکتاتوری مواجه خواهیم بود، نه دموکراسی و حقوق بشر. آیت الله خامنه ای مردم ایران را بدون رعایت چنین فرایندی مجازات می کند، اوباما مردم دیگر کشورها را بدون رعایت این فرایندها مجازات می کند. یعنی جان آنها را می گیرد.

اوباما در یمن هم با موشک های هواپیماهای بدون سرنشین افراد مظنون را می کشد. به نوشته ی روزنامه ی واشنگتن پست این هواپیماها افراد مشکوک به همکاری با القاعده را می کشند. فقط در ماه مارس گذشته آنان 64 مظنون به همکاری با القاعده را در یمن کشته اند. سازمان های مدافع حقوق بشر به شدت به این رویه معترض اند و می گویند:

"افراد مظنون به شرکت در عملیات تروریستی نباید بدون محاکمه به قتل برسند. آن‌ها باید این امکان را داشته باشند که در یک دادگاه قانونی از خود دفاع کنند".

اوباما حتی در کشتن/ترور شهروندان آمریکا در یمن نیز پایبند حقوق متهم و برگزاری دادگاه نبوده است. در 3/9/2011 ، هواپیماهای بدون سرنشین با شلیک موشک انور العولقی- متولد 1971 نیومکزیکوی آمریکا- را کشتند و اوباما ضمن تأیید این خبر العولقی را "رئیس عملیات خارجی" القاعده خواند و کشته شدن او را ضربه‌ای مهلک به شاخه شبه‌جزیره‌ی این شبکه توصیف کرد. دموکراسی ها جنایتکاران را هم محاکمه و مجازات می کنند، نه ترور.


هفتم
- نمی توان به روش های غیردموکراتیک به دنبال ساختن دموکراسی رفت. دموکراسی مقصدی نیست که به هر روشی بتوان به آن دست یافت. در این جا راه و مقصد عین یکدیگرند. به تعبیر دیگر، با یک معادله ی دو سویه به شرح زیر مواجه هستیم:

"به هر میزان که دموکراتیک عمل می کنیم، به همان میزان به دموکراسی نزدیک می شویم. به هر میزان که غیردموکراتیک عمل می کنیم، به همان میزان از دموکراسی دور می شویم".

کشتن مردم بی گناه غیرنظامی جنایت است، نه دموکراسی سازی. در آخرین بمباران ناتو در افغانستان در 17 خرداد 1391 هشت تن از نیروهای طالبان و 18 غیر نظامی- از جمله زنان و کودکان- کشته شده اند.


هشتم
- دستاورد این گونه عملیات برای دولت آمریکا چه بوده است؟ اگر چه حکومت در افغانستان در دست طالبان نیست، اما آنها اینک نیز بسیار قدرتمند هستند. دولت اوباما دو سالی است که در حال مذاکره ی با طالبان برای مشارکت آنها در دولت افغانستان است. اما طالبان ابتدأ خواستار خروج نیروهای اشغالگر از افغانستان هستند. در 12/3/91 آغاجان معتصم- رئیس پیشین کمیته ی سیاسی طالبان و یکی از نزدیکترین افراد به ملاعمر- طی مصاحبه ای با بی بی سی گفته است:

"نهضت و قیام طالبان برای انفاذ شریعت اسلامی بوده و لذا برای طالبان مهم این است که یک نظام مستحکم اسلامی به میان آید، اشغال خارجی ها پایان یابد، برای طالبان مقام و منصب مهم نیست، هدف [طالبان] فقط دولت اسلامی قوی است".

در مناطق تحت موشک باران دائمی آمریکا در پاکستان نیز طالبان و القاعده تضعیف نشده اند. نتیجه ی موشک باران ها، افزایش نفرت از آمریکا بوده است. دولت پاکستان شدیدترین انتقادها را به حمله ی 15 خرداد هواپیمای آمریکا وارد آورده است و خبرنگار بی بی سی گزارش کرده: "احساسات ضد آمریکایی در پاکستان اوج گرفته و گروه‌های مذهبی دولت پاکستان را به دلیل ناتوانی در متوقف کردن حملات، به وابستگی به آمریکا متهم کرده‌اند.نگرانی دولت پاکستان درست از همین نقطه برمی‌خیزد. وزارت خارجه ی پاکستان به پیامدهای "وخیم" ادامه ی این حملات مرتب هشدار می‌ دهند". وزیر امور خارجه ی پاکستان گفته است، استفاده ی از پهپادها در جنگ با تروریسم و شبه‌نظامیان افراطگرای اسلامی غیرسازنده است، چرا که اگر هم حتی هدف شماره یک هم نابود شود، در پی آن 5 یا 10 فرد جدید از روی هواداری به صف آنان اضافه می‌شود. در تظاهرات مردم پاکستان نیز دائماً شعار "مرگ بر آمریکا" و "مرگ بر ناتو" سر داده می شود.

لئون پانه تا- وزیر دفاع آمریکا- در 18 خرداد 91 در افغانستان به خبرنگاران گفته است، کاسه ی صبر کشورش در مقابل پاکستان به دلیل حمایت این کشور از شورشیان طالبان، لبریز شده است. او افزوده است، تا زمانی که پایگاه حقانی در پاکستان نابود نشود، افغانستان به امنیت و ثبات دست نخواهد یافت. بی ثمر بودن اقدامات دولت آمریکا را در این سخنان وزیر دفاع اش می توان یافت که در افغانستان گفت:به نظر می‌آید که اسلام‌گرایان طالبان "بسیار بهتر از گذشته سازماندهی شده‌اند". اوباما که می خواهد تا پایان سال 2014 نیروهای ارتش آمریکا را از افغانستان خارج کند، آیا به دوران پس از اشغال نیز اندیشیده است؟ نتیجه ی این همه خون ریزی برای دموکراسی و حقوق بشر چه بوده است؟


نهم
- پاکستان همیشه یکی از متحدان آمریکا بوده است. مخالفت با حمله ی نظامی به کشورها، اصلی قابل دفاع است که متحدان و غیرمتحدان آمریکا را در بر می گیرد. عربستان سعودی یکی از نظام های دیکتاتوری و از عقب مانده ترین نظام های سیاسی جهان است که در روز روشن در میادین عمومی با شمشیر سر را از بدن جدا می سازد و دست سارقان را با شمشیر قطع می کند. آن کشور یکی از مراکز عمده ی پرورش بنیادگرایان است. تعدادی از تروریست های 11 سپتامبر از اهالی آن کشور بودند و دولت آمریکا حتی مدعی شد که برخی از مقام های بالای عربستان سعودی به گروه القاعده کمک کرده اند. رژیم دیکتاتوری عربستان سعودی- همچون دیگر رژیم های دیکتاتوری- باید جای خود را به رژیمی دموکراتیک بسپارد. اما نه از طریق حمله ی نظامی به آن کشور. اگر دولت آمریکا عربستان سعودی را هم موشک باران کند، باز هم مخالف آن خواهیم بود. با این که عربستان سعودی یکی از مهمترین متحدان آمریکا در منطقه است.

زمامداران جنایتکار دو گروه اند: متحدان آمریکا، مخالفان آمریکا. اما جنایت جنایت است. جنایات صدام حسین و قذافی و بشار اسد و خامنه ای با جنایات پینوشه و حسنی مبارک و آل سعود و حاکمان بحرین تفاوتی ندارد. جایگزینی یک جنایتکار با جنایتکار دیگر مسأله ی دموکرات ها نیست، مسأله ی دموکرات ها گذار از نظام دیکتاتوری به نظام دموکراتیک ملتزم به آزادی و حقوق بشر است.


دهم
- گروهی از ایرانیان وقتی این نوع اعمال از سوی جمهوری اسلامی صورت می گیرد،آن را به درستی مصداق وحشی گری به شمار می آورند، اما وقتی از سوی دولت آمریکا صورت می گیرد، به ناحق آن را مصداق گسترش دموکراسی و حقوق بشر قلمداد می کنند. این نوع یک بام و دو هوایی، موید عدم باور به دموکراسی و حقوق بشر است.


یازدهم
- موشک های هواپیماهای بدون سرنشین دموکراسی آفرین نیستند. اما برخی در آرزوی چنین سرنوشتی برای ایران هستند. نوشتند اگر دولتی خارجی به کشور دارای نظام دیکتاتوری حمله کند متجاوز نیست،نیروی داخلی همسو و همکار آن دولت مهاجم هم خائن نیست. عملیات لیبی هم الگویی خوب و مصداق دخالت بشردوستانه بود. از زمان جرج بوش از همسویی با فشار خارجی دفاع می کردند. در آن زمان شعار نئوکان ها Regime Change در ایران و چند کشور دیگر بود که بوش آنها را "محور شرارت" می نامید. آنها با تیم جرج بوش/چینی/رامسفلد احساس "همسویی" می کردند و می خواستند از فشارهای تیم بوش برای بهبود موقعیت مردم ایران استفاده کنند. یکی از آنها می نوشت:

"من طرفدار همسو کردن بردار فشار های خارجی و داخلی در راستای منافع ملی بوده ام...ما چه بخواهيم و چه نخواهيم عامل خارجی و سياست آمريکا در سرنوشت ما تأثير دارد...می توان منطقه ی مشترک منافع طرفين را پيدا کرد آن هم در شرايطی که نمی شود واقعيت را عوض کرد و يا توان دگرگون کردن شرايط وجود ندارد. در حال حاضر[یعنی زمان جرج بوش] بين منافع ايران و آمريکا به لحاظ ژئو استراتژيک و سياسی همسويی وجود دارد و برای اولين بار در طول تاريخ روابط ايران و آمريکا اين فرصت پيش آمده است که بتوان از اين ظرفيت برای بهبود موقعيت مردم و جنبش دموکراسی خواهی استفاده کرد".

در همان زمان نیروهای اپوزیسیون را هم به همسویی با دولت آمریکا فرا می خواندند. می گفتند:

"برای اولين بار منافع سياسی آمريکا در منطقه ی خاور ميانه با منافع ملی ايران همسو شده است...آمريکا دو دشمن ايران حکومت صدام و طالبان را از پای برداشت و مسير را برای يکه تازی ايران در منطقه هموار نمود...از اين فرصت ها...به حال مردم بايد استفاده کرد نه اين که با اتخاذ مواضع غير هوشمندانه در دام بازی حکومت گرفتار شد و نهايتا به دنيا نشان داد که ظرفيت قابل اعتنايی در نيروهای اپوزيسيون ايران وجود ندارد".

این سخنان در آن زمان خریدار چندانی نداشت. همین ها از دستاوردهای نیکوی اشغال افغانستان و عراق توسط تیم بوش نیز دفاع می کردند. می نوشتند:
"افغانستان به مراتب شرايط بهتری دارد و پرونده ی عراق نيز هنوز بسته نشده است اگرچه وضع کنونی اش فاجعه بار است.رويه ها و ساختار های دموکراتيک و توسعه گرا و نظام حزبی متکثر در اين مناطق بحران زده در حال شکل گيری و پيشرفت هستند و دولت های فعلی آنها منتخب مردم های شان هستند... همانطور که بشريت از ائتلاف استالين- روزولت- چرچيل با همه مشکلات شان در آن دوران نهايتا ضرر نکرد، امکان اين که اين بار نيز چنين شود، کم نيست".

یعنی به جای استالین- روزولت- چرچیل ، اینک بوش- بلر- رامسفلد قرار گرفته اند. باید با اینها همسو و متحد شد و از آن بهره برد.برای این اتحاد توجیه هم می آفرینند و می گویند: "حاکميت ملی به معنای محصور کردن تصميم سازی در پشت مرز ها نيست"، لذا می توان "از امکانات جهانی هم استفاده کرد".

تهاجم نظامی به ایران مقبول اینهاست. تمامی مدعیاتی که برای تصویب حمله ی نظامی به ایران مورد نیاز است را بیان کرده و می کنند. با توجه به این که تهاجم نظامی به کشورهای دارای دولت های یاغی امری است که برای آن توجیه فراهم آورده اند، دولت ایران را به یاغی گری در سطح جهانی محکوم می سازند تا حمله ی نظامی به ایران موجه شود. می نویسند:

"نقشه ی راه صلح از متوقف کردن ماجراجویی هسته‌ای و زمین‌گیر کردن ماشین بحران‌سازی می‌گذرد که با سرکوب داخلی و یاغی‌گری خارجی می‌خواهد حیات نامشروع استبدادی و ضدملی خود را بیمه کند".

مطابق منشور سازمان ملل متحد، شورای امنیت حق دارد مجوز تهاجم نظامی به کشوری که صلح و امنیت جهانی را به خطر انداخته، صادر کند. اینها نیز به عنوان نیروهای همسو نوشتند:

"ایران از قرارداد ان پی تی تخطی کرده و به معاهدات بین المللی بی اعتنایی کرده است...برنامه ی هسته ای ایران مخرب است.برنامه ی هسته ای ایران دارای وجوه نظامی است...انحراف برنامه ی هسته ای ایران به مسیر نظامی وارد مرحله ی تعیین کننده ای شده است...برنامه ی هسته ای ایران در مرکز اقدامات تنش زا قرار دارد...ایران کانون های بی ثبات ساز را در سطح منطقه و جهان تقویت می کند. ...ایران صلح ستیزی را در سپهر جهانی دنبال می کند...ایران شعله های جنگ محتمل را بر خواهد افروخت...ایران تهدیدی علیه صلح و ثبات جهانی به شمار می رود...باید با برنامه ی هسته ای مخرب ایران مقابله کرد...در مخالفت با جنگ باید ایران بحران ساز را هدف اصلی قرار داد".

در تمامی این موارد به جای "ایران" از "جمهوری اسلامی" استفاده کرده بودند. خوب برای بمباران ایران چه مدعای دیگری را باید مطرح می ساختند؟ بعد هم به عنوان نیروی همسو به دروغ به وال استریت ژورنال گفتند که چهره های شاخص داخل کشور نیز این بیانیه را تأیید کرده اند، ولی از ترس حکومت آن را امضا نکرده اند. یعنی به دولت های غربی اطلاع می دادند که نیروهای داخل کشور نیز مدافع حمله ی نظامی به ایران هستند. وقتی چهره های شاخص داخل کشور به شدت این مواضع جنگ طلبانه را نقد کرده و مخالفت صریح خود را با لیبیاییزه کردن ایران اعلام کردند، در 22//11/2011 به دویچه وله آلمان گفتند که آنها گروهی "مارکسیست- لنینیست" هستند. در حالی که در آن جمع خانم سیمین بهبهانی هم حضور داشت. یعنی خانم سیمین بهبهانی مارکسیست- لنینیست است؟ وقتی علیرضا علوی تبار و عباس عبدی به صراحت مواضع جنگ طلبانه ی آنها را از سوی اصلاح طلبان به نقد گرفتند، دهان عبدی را دهان خامنه ای خواندند. علی رضا علوی تبار طی تماسی به من گفت همه ی دوستان داخل کشور مخالف مواضع جنگ طلبانه ی اینها هستند. مصاحبه کن و به نقل از من بگو که همه ی دوستان مخالف حمله ی نظامی به ایران و تحریم های اقتصادی فلج کننده علیه ایران هستند.

مدل لیبی آنها را چنان شیفته ی خود کرده بود که می خواستند آن را به سرعت در ایران هم پیاده کنند. نوشتند:
"تجربه ی لیبی جزو آخرین کارت هایی است که وقتی همه ی راه ها مسدود باشد، حکومت سیاست حمام خون به راه بیاندازد و با ادوات جنگی به تقابل با نیرو های معترض بپردازد و به نحو رضایتبخشی استدلال شود که هیچ راه دیگری برای زمین گیر کردن ماشین ویرانگر خشونت دولتی وجود ندارد آن گاه ناگزیر راه بر این گزینه باز می شود".

در همین دوره در بیانیه ای نیز از تکرار مدل لیبی در ایران دفاع نمودند، اما دیگران به شرط حذف این بند آن بیانیه را امضا کردند. نوشتند که بمباران کنندگان کشور ، "متجاوز"، "غریبه" و "بیگانه" نیستند:
"پارادایم کنونی دنیا جهانی شدن و کمرنگ شدن مرز‌های ملی است... پس باید توجه کرد که معنای بیگانه و خودی در جهان امروز فرق کرده است...همان گونه که قذافی برای مردم لیبی خودی نبود و بیگانه‌تر از نیرو‌های ناتو بود که برای ویران کردن ماشین جهنمی سرکوب او به یاری مبارزین لیبی آمدند. خارجی اگر به حمایت یک ملتی بیاید و استقلال آن‌ها را مخدوش نسازد، متجاوز بشمار نمی‌آید...حکومت و گروهی از عناصر داخلی وقتی به سمت نقض حقوق شهروندی انسان‌ها رفت دیگر بیگانه است و بر عکس اگر نیروی خارجی به قصد کمک و حمایت از خواست مردم بر آمد غریبه محسوب نمی‌شود".

پس دولتی که کشور را مورد تهاجم نظامی قرار دهد، "متجاوز" نیست. گام بعدی مهم تر بود. نیروی متحد و همسوی دولت حمله کننده هم "خائن" نیست. بازهم سخن از تکرار مدل لیبی است. نوشتند:

"تبعات خواسته و یا ناخواسته ی این نگرش تقویت قرائتی از استقلال است که نظام های دیکتاتوری می پسندند تا با هژمونیک کردن مذمت مطلق دخالت خارجی از چاردیواری سرزمین خود حیات خلوتی بسازند و با فراغ خاطر هر برخوردی خواستند با اتباع خود انجام دهند...[معتقد به روایت سنتی از استقلال] نیات شبه فاشیستی خود را در پشت سر آن مخفی می سازد...اگر دولتی بر ضد خواست ملت خود رفتار کرد دیگر نمی تواند دور مرز های خود دیوار بکشد. در این حالت نیرو های خارجی می توانند در نقش حمایتی و مکمل اراده ی مردم ظاهر گردند...قذافی وقتی بر علیه ملت خود جنگ به راه انداخت، صلاحیت و مشروعیتش برای جلوگیری از مداخله ی خارجی را از دست داد...در واقع حکومت غریبه با مردم فرق ماهوی با بیگانه ندارد...در حکومت های غیر دموکراتیک که به سرکوب سیستماتیک گسترده و خونین بر علیه شهروندان شان دست زده اند، موضوع فرق می کند و حمایت خارجی برای عقب راندن آن حکومت از تضییع حقوق اتباعش موجه است... خیانت در رابطه با اصل همکاری با نیرو های خارجی مصداق ندارد...تعبیر کلاسیک از استقلال سنگری است که نیروهای معتقد و یا گرفتار در فاشیسم می توانند در پشت آن پنهان شوند و برنامه های معطوف به قدرت خود را جلو برند".

پس هرکس مخالف بمباران کشوری توسط کشور دیگری باشد، و دولت بمباران کننده را "متجاوز" و نیروی داخلی متحد آن را "خائن" به شمار آورد، "فاشیست" و در خدمت "نظام های دیکتاتوری" است. مدافع بمباران کشورها فرمان می دهد که اپوزیسیون ایران باید با فشار خارجی همسو شود. فشار خارجی اینک عمدتاً از سوی دولت آمریکا، اسرائیل و عربستان سعودی بر ایران وارد می شود. یکی از فشارهای این دول حمایت از گروه های تجزیه طلب است. طرفدار گسترش هژمونی غرب این کنش را هم بخوبی توجیه می کند. می نویسد، حمایت این سه دولت از گروه های تجزیه طلب برای تجزیه ی ایران نیست، بلکه برای فشار به جمهوری اسلامی است. این مدعا حتی اگر صحیح باشد، مصداق رویکرد "هدف وسیله را توجیه می کند"، است. اما جالب تر از همه این است که فرد همسو و متحد دولت آمریکا خود را موظف می داند تا در این مورد هم با آمریکا و اسرائیل و عربستان سعودی همسویی نشان دهد. می نویسند:

"وقتی امکان تجزیه در داخل کشوری جدی شود دولتی خارجی هم حمایت کند...با توجه به واقعیت‌های موجود به سختی می‌توان نتیجه گرفت که دولت‌های خارجی برنامه و طرحی جدی برای تجزیه ایران در دستور کار داشته باشند...بیشتر به نظر می‌رسد آنها از بحران قومیتی ایران به عنوان اهرم فشاری برای حل مشکلاتشان با حکومت ایران استفاده می‌کنند...اما در حال حاضر هیچ کدام از دو حزب اصلی[آمریکا] و زیرمجموعه‌های این کشور طرح و سیاستی در خصوص تقویت گرایش‌های تجزیه‌طلب ندارند. بحث‌هایی به صورت پراکنده و فردی در آنها جریان داشته که تبدیل به نتیجه مشخصی نشده است...کمک‌هایی که از سوی نهاد‌های اجتماعی و اندیشکده‌های آمریکایی به گروه‌ها صورت می‌گیرد هنوز مشخص نیست دامنه ی آن چقدر است...مارک پری در نشریه شورای روابط خارجی آمریکا فاش ساخت که نیرو‌های موساد در پوشش مامورین امنیتی آمریکا با نیرو‌های جندالله تماس گرفته‌اند و آنها را برای عملیات خرابکارانه در داخل خاک ایران استخدام کرده‌اند.حتی اگر فرض کنیم سیا واقعا به این گروه‌ها کمک می‌کند باز نمی‌توان لزوما نتیجه گرفت که این فعالیت‌ها در چهارچوب طرح تجزیه ایران صورت می‌پذیرد. محتمل‌تر آن است که این اقدامات در قالب کار‌های ایذائی و فشار به حکومت برای تغییر رفتار در سیاست خارجی انجام می‌شود...بنابراین می‌توان نتیجه گرفت رویکرد آمریکا به مسائل قومیتی ایران در چهارچوب اعمال فشار به حکومت و توجه به مطالبات این گروه‌ها بر اساس ارزش‌های آمریکایی است. در واقع این گروه‌ها حکم اهرم فشار را برای آمریکا و به طور کلی غرب دارند. همچنین آنها بخشی از نیروهای معترض در ایران نیز محسوب می‌شوند...مجموعه ی فعالیت‌های تهاجمی دولت اسرائیل که به احتمال زیاد صحت دارد، در قالب واکنش و برخورد‌های تلافی‌جویانه با حمایت ایران از گروه‌های فلسطینی و لبنانی معارض با اسرائیل صورت می‌پذیرد. اسرائیل در جایگاه و موقعیتی نیست که برنامه‌ای برای تجزیه ایران داشته باشد...البته می‌توان این حالت را در نظر گرفت که [عربستان سعودی]به صورت کنترل شده از گروه‌های عرب تجزیه‌طلب در حد اعمال فشار و یا خنثی‌سازی حرکت‌های تهاجمی حکومت ایران حمایت کند اما دامنه این حمایت محدود است و در سطحی نیست که حساسیت ایران را بر بیانگیزد... بنابراین در مجموع حرکت و اراده جدی خارجی برای تجزیه ایران فعلا وجود ندارد و در افق زمانی رویت‌پذیری نیز چنین امکانی دیده نمی‌شود. اما حرکت‌های ایذائی برای اعمال فشار به جمهوری اسلامی و برخورد‌های واکنشی و مهارکننده برای سیاست خارجی ستیزه‌جویانه از سوی غرب و برخی کشور‌های منطقه وجود دارد. این برخورد‌ها در سطح استراتژیک انجام نمی‌شود بلکه فعلا حالت تاکتیکی دارد. به عبارت دقیق‌تر، حمایت کشور‌های خارجی از گروه‌های تجزیه‌طلب بر اساس راهبرد تجزیه ایران صورت نمی‌گیرد بلکه به عنوان ابزاری در خدمت سیاست مهار جمهوری اسلامی است".

خوشبختانه یا بدبختانه این نظرات را مکتوب کرده اند. پس موضوع اختلاف دفاع از دیکتاتورها نیست، موضوع اختلاف جنگ طلبی و صلح طلبی است. موضوع اختلاف موافقت یا مخالفت با حمله ی نظامی به کشورهاست. موضوع اختلاف توجیه گر اقدامات قدرت های جهانی بودن است. 


دوازدهم
- جنگ طلبان با دو قطبی سازی، دولت های دنیا را به جهان غرب و دیکتاتورهای غرب ستیز تقسیم می کنند. می گویند، باید "هژمونی غرب" را بپذیرید، وگرنه متحد "دیکتاتورهای ضد غرب" هستید. اما این دوگانه از نظر تحلیلی نادرست است.

اولاً: دیکتاتورهای متحد غرب (مانند عربستان سعودی، بحرین، قطر، کویت،امارات متحده و...) کجا قرار می گیرند؟ چون دامنه ی هژمونی غرب و آمریکا به این دولت ها گسترش یافته است، نباید با این دیکتاتوری ها مخالفت کرد؟

ثانیاً: در کجا اثبات شده است که همه ی افراد مجبورند که متحد یکی از این دو قطب ایدئولوژیک باشند؟ چه کسی گفته است که روشنفکر باید حتماً متحد یکی از دولت ها باشد؟ روشنفکر ناقد قدرت است، نه متحد و خادم قدرت. فقط ایدئولوگ ها می توانند فرمان دهند که باید متحد و همسوی با یکی از دولت ها- البته از نظر آنها دولت آمریکا- بود. این نگرش یادآور مدعیات لنیننیست هاست که می گفتند شما یا به اردوگاه سوسیالیسم تعلق دارید و یا به اردوگاه امپریالیسم. گویی نمی شد هر دو اردگاه را از موضع دموکراسی و حقوق بشر نقد کرد. گویا هنوز آن طور که کانت می گفت ما از دوران کودکی خارج نشده ایم و همچنان به ولی نیاز داریم. این ولی یا دولت آمریکا و همپیمانان اوست و یا دیکتاتورهای جهان سومی.

ثالثاً: متحد نیروهای دموکرات ، همه ی مدافعان حقوق بشر در سراسر جهانند. ناقضان حقوق بشر متحد دموکرات ها نیستند. دولت های ناقض حقوق بشر بر دو گونه اند. دیکتاتورهای کوچکی چون خامنه ای و بشار اسد و قذافی و صدام حسین که حقوق اساسی مردم خود را به طور سیستماتیک نقض می کنند، دولت های بسیار قدرتمندی چون آمریکا که در سطح روابط بین اللمل به نقض حقوق بشر می پردازند. هیچ یک از اینها متحدان نیروهای دموکرات مدافع حقوق بشر نیستند.

رابعاً: مدافعان حمله ی نظامی، تهمت و دروغ حمایت از جنایتکارانی چون قذافی و بشار اسد را جعل می کنند، اما حتی یک سطر به عنوان شاهد دروغ خود نمی توانند ارائه کنند. دفاع از تهاجم نظامی به کشورها را نمی توان با با تهمت زنی و دروغ گویی به دیگران موجه می ساخت. آدمی در نقد باید مستند سخن بگوید. اگر مدعی است که فرد یا گروهی مدافع "دیکتاتورهای غرب ستیز" هستند یا بوده اند، باید شواهد و مدارک مدعای خود را نیز ارائه کند.

حقیقت را جرج بوش در نطق معروف نوامبر 2003 بیان کرد که جهان غرب شصت سال حامی دیکتاتوری های منطقه ی خاورمیانه بوده است. بوش و بلر مسئولیت این امر را پذیرفتند، اما متحدان ایرانی آنها می خواهند آن را به گردن ناقدان مدافع حقوق بشر بیندازند. گویی ناقدان به این دیکتاتورها سلاح می فروختند و آنها را تا دندان مسلح می کردند. گویی ما در زمان تجاوز عراق به ایران صدام حسین را در آغوش می گرفتیم، نه رنالد رامسفلد . گویی ما متهم هستیم که صدام حسین را به سلاح های شیمیایی تجهیز کردیم، نه آمریکا(به گفت و گوی شبکه ی الجزیره با رامسفلد بنگرید که می گوید من نمی توانم در این زمینه اطلاعات بدهم). گویی ما اخیراً 60 میلیارد دلار سلاح به رژیم دیکتاتور و منحط آل سعود فروخته ایم ، نه دولت آمریکا. گویی سرهنگ جنایتکار قذافی متحد جرج بوش در جنگ علیه تروریسم نبود، بلکه متحد ما بود. گویی ما فرزند قذافی- خمیس- را در سال 2011 به آکادمی نیروی هوایی آمریکا بردیم، برایش اسم مستعار جعل کردیم، به او مهارت های رهبری و مدیریت را آموزش دادیم، با کمپانی های نظامی برایش ملاقات ترتیب دادیم و تور سیاحتی برایش گذاشتیم، نه وزارت امور خارجه ی اوباما.به گزارش مبسوط CNN بنگرید(البته از نظر جنگ طلبان ایرانی حتماً CNN و نیویورک تایمز و واشنگتن پست را هم "غرب ستیزن" و "آمریکاستیزان" تسخیر کرده و علیه "گسترش هژمونی غرب و آمریکا" فعالیت می کنند). دولت آمریکا باید به چنین مدافعان و متحدانی افتخار کند و اعمال ناصوابش را هم به گردن ناقدانش می اندازند.


سیزدهم
- فرض کنید خامنه ای یا قذافی یا بشار اسد یا صدام حسین هر کدام یکصد کودک را کشته باشند. بعد در پشت تلویزیون پربیننده خبرنگار از آنها بپرسد آیا کشتن یکصد کودک- برای هر هدفی که شما داشته اید- می ارزید؟ و آنها پاسخ بگویند:"آری می ارزید". دموکرات ها و مدافعان حقوق بشر چه واکنشی نشان خواهند داد؟ آیا هیچ کس مدعی خواهد شد که با چنین جنایتکارانی می توان "متحد" یا "همسو" شد؟ بعید است حتی یک نفر مدافع این امر باشد. حتی جنایتکارانی چون صدام حسین، قذافی و بشاراسد نیز حاضر نبوده اند که در پشت تلویزیون بگویند که کشتن کودکان برای اهداف ما می ارزیده است.

حال این فرض محال را در نظر بگیرید(فرض محال است، برای این که دولت آمریکا محال است که چنین کند): دولت آمریکا موجب مرگ یکصد کودک خردسال شده است. بعد در پشت تلویزیون پر بیننده از مهم ترین مقام این دولت می پرسند آیا کشتن یکصد کودک- برای هر هدفی که شما داشته اید- می ارزید؟ و او پاسخ بگوید: "آری می ارزید". اینک از مدافعان حمله ی نظامی و طرفدارهژمونی آمریکا بپرسید: واکنش شما در این باره چیست؟ آیا آن عمل و این سخنان غیرانسانی و غیراخلاقی را محکوم می کنید؟ آنها به جای محکومیت مدعی خواهند شد که این جزو پیامدهای ناخواسته ی عمل خیر بوده است. همین ها پس از ماجرای لیبی و برای دفاع از آن مدل نوشتند که در لیبی پس از عملیات ناتو کمی بیشتر از 16 هزار تن کشته شده اند و این تعداد تلفات برای آن هدف مهم نیست.

اما بیائید و فرض محال خود درباره ی دولت آمریکا را کمی رادیکالیزه سازیم. به جای یکصد کودک، هزار کودک بگذارید. به جای هزار کودک، ده هزار کودک بگذارید. به جای ده هزار کودک، صدهزار کودک بگذارید. به جای صدهزار کودک، نیم میلیون کودک بگذارید. از دولت آمریکا بپرسید آیا کشته شدن نیم میلیون کودک برای رسیدن به هدف شما- هر هدفی که داشته اید- می ارزید؟ و آنها پاسخ بگویند:"آری می ارزید". واکنش طرفداران تهاجم نظامی و نیروهای همسو و متحد آمریکا به این پرسش فرضی محال چه خواهد بود؟ آنها بازهم به توجیه آن عمل(کشته شدن نیم میلیون کودک) و این سخنان غیرانسانی و غیراخلاقی خواهند پرداخت.

اما با کمال تأسف باید گفت که فرض محال ما واقعیت محض است. تحریم های فلج کننده ی نفت در برابر غذای دولت آمریکا برای عراق موجب کشته شدن نیم میلیون کودک خردسال عراقی شد. به گزارش یونیسف، تحریم های فلج کننده ی اقتصادی عراق تا سال 1999، موجب مرگ پانصد هزار کودک زیر پنج سال عراقی شد. وقتی از وزیر امور خارجه ی دولت آمریکا پرسیدند: "ما شنیده ایم که نیم میلیون کودک عراقی مرده اند. این بیشتر از تعداد کودکان کشته شده در هیروشیماست. آیا این هزینه ارزشش را دارد"؟ آلبرایت در پاسخ می گوید:"این انتخاب بسیار سختی است، اما فکر می کنیم که ارزشش را دارد". فیلم را بنگرید که خانم مادلین آلبرایت با چه آرامشی از ارزش کشته شدن نیم میلیون کودک عراقی سخن می گوید. مدافعان تهاجم نظامی و نیروهای همسو و متحد دولت آمریکا به ما دستور می دهند که باید با این گونه افراد متحد شوید، وگرنه متحد خامنه ای و بشاراسد و قذافی و صدام حسین هستید. حداقل انتظار از یک انسان دردمند این است که با دیدن این فیلم اشکی بر چشمان خود جاری سازد، نه این که فرمان اتحاد صادر کند.


چهاردهم
- جنگ طلبان دو قطبی کاذب دیگری هم جعل کرده اند. می گویند: شما یا مدافع بمباران کشورهای دارای نظام دیکتاتوری غیر متحد غرب هستید و یا متحد آنها. اما این دو قطبی ایدئولوژیک نیز کاذب است. آدمی می تواند به شدت مخالف نظام های دیکتاتوری باشد و در عین حال مخالف بمباران کشورها هم باشد. اگر این مدعا درست بود ، تمامی صلح طلبان و مخالفان جنگ در سراسر جهان به متحدان دیکتاتورها تبدیل می شدند.

اینها که مدافع حمله ی نظامی به افغانستان و عراق و لیبی بوده، از همین پروژه برای سوریه و ایران نیز دفاع می کنند. در واقع در طرح اینها در گام بعدی باید سوریه بمباران شود تا شرایط بمباران ایران مهیا شود. اما نمی دانند که از این که رژیم سوریه اصلاح ناپذیر و بشار اسد جنایت کار است نمی توان بمباران سوریه را استنتاج کرد. اگر چنین باشد دیکتاتورهای جنایتکارتر از بشار اسد هم وجود دارند. پس باید کشور آنها را هم بمباران کرد. می گویند:

"مخالفت ایدئولوژیک و هویت طلبانه این جریان با مداخله نظامی و نفی دخالت بشر دوستانه بدون آن که رویارویی و برنامه مشخصی را برای جلوگیری از قساوت نفرت برانگیز و توحش کم سابقه حکومت های قذافی و بشار اسد نشان دهد نوعی از روشنفکری در قرن بیستم و یکم را به نمایش می گذارد که ناخواسته در کنار دیکتاتور هایی قرار می گیرد که در صف رویارویی با غرب ایستاده اند... آنها جهان را به تماشای منفعلانه و سکوت برابر جنایات روز افزون حکومت اسد دعوت می کنند...تاخیر و به عقب انداختن این تلاش[مداخله ی نظامی خارجی در لیبی و سوریه] و عدم استفاده از فرصت ها فقط مشکلات را بیشتر کرده و تبعات ناخواسته محتمل را تشدید می نماید...وضعیت وخیم و تکان دهنده سوریه نشان می دهد چگونه نتایج عملی توصیه های این دیدگاه به فاجعه منتهی شده و چشم انداز پیش رو تیره و تار است ...مسئول اصلی این فجایع بشار اسد است که به مقاومت لجوجانه، ارتکاب جنایت بر علیه بشریت و دادن وعده ی توخالی اصلاح روی آورده است. اصلاحات وی در عمل مشخص شد که جز اقداماتی سطحی و روبنایی نیست که هدف تثبیت و بازسازی اقتدار فرو ریخته وی را دنبال می کند...رصد کردن اوضاع در سوریه نشان می دهد که امکان دستیابی به مطالبات حداقلی مردم سوریه در رفورم وعده داده شده از سوی اسد وجود ندارد...نگرانی از چالش های دوران گذار و یا خلاء قدرت توجیه کننده انقعال و یا دلخوش شدن به اصلاحات فرمایشی و کم دامنه ی حکومت هایی مانند بشار اسد نیست. جامعه جهانی باید حکومت سوریه را برای پایان دادن به خشونت تحت فشار موثر قرار دهد تا زمینه برای تصمیم گیری مردم سوریه و مشارکت موافقین و مخالفین حکومت سوریه جهت تعیین تکلیف وضعیت سیاسی این کشور مساعد گردد".

"سکوت در برابر جنایات دیکتاتورها" یک امر است و "بمباران کشورهای دارای دیکتاتوری" امری دیگر. جامعه ی جهانی موظف به محکوم کردن نقض حقوق بشر و مجازات زمامداران دیکتاتور است. اما بمباران کشورها به معنای نابودی زیرساخت های آن کشورها و کشتن انسان هاست، نه نجات انسان ها و بشر دوستی. جنگ طلبان مخالفت با بمباران کشورها را به معنای دعوت به سکوت و بی عملی قلمداد می کنند. اینها عمل را به "بمباران کشورها" فرو می کاهند. گویی شیلی پینوشه از طریق بمباران به دموکراسی گذر کرد. گویی اسپانیای فرانکو از طریق بمبارن به دموکراسی گذر کرد. گویی لهستان و چک و اسلواکی از طریق بمباران به دموکراسی گذر کردند. اینها همه تجربه های موفق گذار به دموکراسی اند. اما کدامیک از کشورهای افغانستان و عراق و لیبی به دموکراسی گذر کرده اند که همان نسخه را برای سوریه می پیچند؟

هنری کسینجر طی مقاله ای در واشنگتن پست اول جون 2012 با توجه به تجربه ی افغانستان و عراق ولیبی به پیامدهای ناگوار تهاجم نظامی به سوریه اشاره کرده است. ران پال- کاندیدای ریاست جمهوریسال 2012 آمریکا و نماینده ی سنا از ایالت تگزاس- نیز طی مقاله ای در 4 جون 2012 می نویسد کهطبل جنگ علیه سوریه در واشنگتن به گوش می رسد. دولت اوباما به دنبال رژیم چنچ در سوریهاست.دولت اوباما می خواهد بدون مجوز شورای امنیت به سوریه حمله کند.اما القاعده نیز در سوریه علیهدولت فعال است و بسیاری از اقدامات از سوی آنها صورت می گیرد. باید تحقیقات کافی صورت بگیرد تاحقیقت روشن شود. در مورد عراق نیز ما دروغ گفتیم و حمله ی ما موجب به هم ریختگی عراق شد.درباره ی سوریه نیز همان مشی تکرار می شود. در مورد کشتارهای سوریه هم غلو شده و هم همه ی14کشتارها را به گردن دولت سوریه می اندازند. دولت اوباما شرایط مسلح کردن مخالفان سوریه توسطکشورهای خلیج فارس را فراهم آورده است. ما در شیب تند به سوی جنگ افتاده ایم، اما اینک زمان ترمزکردن است. اینها مواضع یک "آمریکاستیز" و "مخالف گسترش هژمونی غرب" است.


پانزدهم
- "غرب ستیزی" و "آمریکاستیزی" در نزد نیروهای طرفدار حمله ی نظامی و متحد دولت آمریکایک مفهوم نظری تحلیلی نیست. اگر بود می بایست ابتدأ این مفهوم را دقیقاً تعریف کنند که چه معناییدارد؟ شاخص های آن چیست؟ در گام دوم می بایست موجه بودن این اصطلاح را نشان دهند. و در گامسوم با ذکر شواهد و قرائن نشان دهند که فرد یا گروهی مصداق آن تعریف موجه است.اینها چنین نکرده و نمی توانند بکنند. برای این که ارائه ی تعریفی موجه از غرب ستیزی و آمریکاستیزیمصادیق آن را به شدت کاهش خواهد داد. فرض کنید "آمریکا و غرب را مسئول همه ی مشکلات و مسائلعالم قلمداد کردن" یکی از شاخص ها باشد. خوب چه تعداد از افراد و گروه ها این مدعا را مطرح میسازند؟ فرض کنید "نابودی غرب و آمریکا" یکی دیگر از شاخص های آن باشد؟ خوب چه تعداد دنکشیوت وجود دارد که به دنبال چنین هدفی باشد؟ آیا می توان به کسی که آمریکا را کشوری آزاد با نظامدموکراتیک معرفی کرده و صرفاً از منظر نقض حقوق بشر و فرایندهای دموکراتیک عملکرد دولتفدرالش را به نقد می کشد،"آمریکاستیز" لقب داد؟

"غرب ستیزی" و "آمریکاستیزی" نزد اینها یک انگاره ی ایدئولوژیک است. یک دشنام طرد کننده و حذف کننده است. به تعبیر دیگر، در جمهوری اسلامی فرد را "ضد ولایت فقیه" معرفی می کنند تا او راعنصری نامطلوب و ناجور قلمداد کنند. بدین ترتیب شعار دهندگان "مرگ بر ضد ولایت فقیه" از یک سوناقدان را طرد می کنند و از سوی دیگر خود را متحد ولی فقیه می سازند و می کوشند تا عزیز دردانه یاو شوند. افرادی که ناقدان نقض حقوق بشر را "غرب ستیز" و "آمریکاستیز" قلمداد می کنند، دقیقا همانمشی را بازتولید می کنند. یعنی دشنام می دهند، با برچسب زنی به دنبال ناجور نشان دادن دیگرانند.این نکته را بیفزائیم که هیچ کس را نمی توان مدافع تهاجم نظامی به شمار آورد مگر آن که خود آن فرددر گفته ها و نوشته هایش به صراحت از تهاجم نظامی(مثلاً عراق یا افغانستان یا لیبی و غیره) دفاع کردهباشد. یا از تهاجم نظامی به دیگر کشورها نیز- مثلاً تحت شرایطی- دفاع کرده باشد. هیچ کس را نمی توان"همسوی دولت آمریکا" قلمداد کرد مگر آن که خود او به صراحت از این همسویی سخن گفته و از آندفاع کرده باشد. هیچ کس را نمی توان همکار "تینک تنک های دست راستی" قلمداد کرد مگر این که خودآن فرد گفته باشد که در فلان "تینک تنک دست راستی" کار کرده است. همیشه باید براساس شواهد وقرائن کافی سخن گفت.


منبع : گویا نیوز 

نظرات وارده دریادداشت ها لزوما دیدگاه جرس نیست.

 

 

ناظران سازمان ملل به حوالی روستای القبیر رسیدند

Posted: 08 Jun 2012 06:25 AM PDT

علی رغم مانع تراشی حکومت سوریه
جـــرس: در حالیکه ناظران صلح سازمان ملل از نزدیک شدن به روستای محل کشتار اخیر در سوریه خبر داده اند، تلاش های دیپلماتیک برای یافتن راه حلی برای بحران سیاسی آن کشور ادامه داشته است. همزمان دبیرکل سازمان ملل و نماینده‌ی ویژه این سازمان برای حل بحران سوریه از شورای امنیت خواسته‌اند در مورد این کشور دست به اقدام مشخص بزند. به اعتقاد آنها باید فشار بر حکومت بشار اسد افزایش یابد.


به گزارش بی بی سی، روز جمعه، ١٩ خرداد (٨ ژوئن)، گروه ناظران صلح سازمان ملل اعزامی به سوریه گفتند که در تلاش برای بازدید از محل کشتار غیرنظامیان در روستای القبیر، در استان حما، به حوالی این روستا رسیده اند.


به گفته منابع سازمان ملل، تلاش ناظران برای بازدید از این محل در روز گذشته به دلیل ممانعت نیروهای ارتشی و تیراندازی به سوی ناظران موفقیت آمیز نبود.


روز گذشته، رسانه های بین المللی به نقل از منابع مخالفان حکومت سوریه گزارش کردند که در حمله گروهی افراد مسلح به روستای مزرعة القبیر دست کم پنجاه و پنج نفر که بسیاری از آنان از اعضای یک خانواده بودند به قتل رسیده اند.


به گفته این منابع، مهاجمان به احتمال زیاد از شبه نظامیان لباس شخصی وابسته به نهادهای امنیتی و یا غیرنظامیان طرفداران بشار اسد، رئیس جمهوری بودند.


مقامات سوری حمله طرفداران دولت به غیرنظامیان در این روستا را تکذیب کردند و رسانه های خبری خارجی را به دروغپردازی در این زمینه متهم ساختند.


خبرگزاری دولتی سوریه - سانا- در گزارش خود از حوادث القبیر ادعا کرد که در حمله "تروریست های مسلح وابسته به بیگانگان" به این روستا، ٩ غیرنظامی جان خود را از دست دادند و در پی آن، نیروهای دولتی به درخواست ساکنان روستا به محل عزیمت کردند و شماری از تروریست ها را کشتند و مقادیری اسلحه از آنان به غنیمت گرفتند.


روز جمعه نیز سانا مطلبی را با عنوان "مشاهدات اهالی القبیر از جنایات هولناک گروه های تروریستی" منتشر کرد که در آن، "ساکنان روستا" گزارش منابع دولتی را مورد تایید قرار دادند.


دلیل اقدام روز گذشته نیروهای دولتی در جلوگیری از ورود ناظران به روستای القبیر مشخص نیست اما آنان قبلا در مورد حضور "تروریست ها" در منطقه و خطری که متوجه ناظران می کنند هشدار داده بودند.


مخالفان حکومت سوریه نیروهای دولتی را به تیراندازی به سوی ناظران متهم کرده وگفته اند هدف آنان جلوگیری از ورود آنان به محل وقوع کشتار بوده تا بتوانند شواهد باقی مانده از این واقعه را به نفع خود تغییر دهند.


با گذشت حدود دو روز از حادثه کشتار القبیر و حضور نیروهای دولتی در این روستا، بعید است ناظران سازمان ملل بتوانند شواهدی از واقعه کشتار به دست آورند.


در واکنش به ادامه خشونت در سوریه و به خصوص تکرار پدیده کشتار جمعی غیرنظامیان، کوفی عنان، نماینده مشترک سازمان ملل و اتحادیه عرب، شامگاه گذشته در سخنانی خطاب به شورای امنیت، گفت که برای پایان دادن به خشونت، "فشار یکپارچه و شدید جامعه جهانی بر دولت سوریه" لازم است.


تلاش‌های دیپلماتیک
همزمان، تلاش های دیپلماتیک برای یافتن راه حلی برای بحران سوریه ادامه داشته است.


روز جمعه، گزارش شد که یک مقام ارشد دولت آمریکا به مسکو سفر کرده تا مقامات روسیه را به حمایت از یک راه حل بین المللی شامل کناره گیری بشار اسد، رئیس جمهوری سوریه، ترغیب کند.


روسیه تا کنون با هر راه حل مبتنی بر "تغییر رژیم" در سوریه مخالفت کرده هر چند روز گذشته، معاون وزارت خارجه آن کشور گفت که اگر مردم سوریه با "راه حلی یمنی" برای کشورشان موافق باشند، روسیه نیز از آن استقبال می کند.


اشاره این مقام روسی به کناره گیری رئیس جمهوری سابق یمن در برابر مصونیت از پیگرد قانونی است که به بحران سیاسی و درگیری های داخلی آن کشور پایان داد و راه را برای برگزاری انتخابات آزاد هموار ساخت.


در عین حال، با توجه به اینکه یکی از دلایل اعتراضات جاری در سوریه، فقدان آزادی بیان و انتخابات آزاد است، معلوم نیست به چه ترتیب می توان به نظر مردم سوریه را در مورد راه حل یمنی یا هر موضوع دیگری دست یافت.


با اینهمه، در واکنش به اظهارات مقام روسی، رجب طیب اردوغان، نخست وزیر ترکیه، گفته است که پیشنهاد "راه حل یمنی" برای سوریه قابل بررسی و تعمق است هر چند راه حلی کامل و بدون ایراد نیست.


وی افزوده است که به هر صورت، هر راه حل با دوام برای بحران سیاسی سوریه باید شامل کناره گیری بشار اسد باشد.


پیشتر، گفته شده بود که احتمال دارد کوفی عنان خواستار تشکیل گروهی متشکل از اعضای دایم شورای امنیت و آن گروه از کشورهای منطقه، از جمله ایران شود که دارای نفوذ بر دولت سوریه یا مخالفان آن هستند.


کوتاه مدتی پس از انتشار این خبر، خبرگزاری ها از مخالفت آمریکا، بریتانیا و فرانسه با عضویت ایران در چنین گروهی خبر دادند و وزیر خارجه آمریکا گفت که ایران از چنین فرصتی برای "صحنه آرایی مناسب" استفاده خواهد کرد تا حکومت سوریه با خیال آسوده تر، به کشتار مردمش ادامه دهد.


روز جمعه خبرگزاری دولتی سوریه - سانا - گزارش کرد که حسین امیر عبداللهی، معاون وزارت خارجه ایران، حامیان "گروه های تروریستی" را مسئول کشتار القبیر معرفی کرده و گفته است که "حمایت از تروریست ها" حقوق مردم سوریه را نقض می کند و تهدیدی برای صلح و ثبات منطقه و جهان است.


از زمان آغاز نا آرامی ها در سوریه، مقامات جمهوری اسلامی تاکید داشته اند که تنها راه حل برای مشکلات سیاسی آن کشور، اجرای اصلاحات مورد نظر بشار اسد است به نحوی که وی بتواند همچنان در سمت ریاست جمهوری باقی بماند.


برخی ناظران گفته اند که حمایت بی چون و چرا از رئیس جمهوری سوریه نه تنها ایران را از ایفای نقشی سازنده در تحولات آن کشور محروم می کند، بلکه ممکن است با برانگیختن احساسات منفی مردم سوریه نسبت به جمهوری اسلامی، موقعیت آتی ایران در آن کشور و منطقه را نیز تضعیف کند.


اظلاعات جدید در مورد کشتار حوله
این خبرگزاری همچنین از اظهارات "منابع دیپلماتیک" در مورد کشتار حوله مطلع شده است. در کشتار حوله، بیش از یکصد غیرنظامی کشته شدند و برخی مخالفان دولت سوریه گفتند که بسیاری از قربانیان از نزدیک هدف شلیک تک گلوله قرار گرفته بودند و گلوی بعضی از آنان بریده شده بود.


به گفته این منابع دیپلماتیک، اکثر قربانیان این کشتار در اثر رگبار گلوله در اتاق های خانه خود کشته شدند و نشانه ای از شلیک از نزدیک و بریدن گلوی آنان دیده نشده است.


جنایت علیه بشریت در سوریه
به گزارش خبرگزاری آلمان، کوفی عنان نماینده ویژه سازمان ملل و اتحادیه عرب در بحران سوریه و بان کی‌ مون، دبیرکل سازمان ملل از همه‌ی کشورهای جهان خواسته اند یک‌صدا خواهان توقف خشونت‌ها در سوریه شوند.


بان کی ‌مون، دبیر کل سازمان ملل می‌گوید از این پس نباید به محکوم کردن خشونت‌ها در سوریه اکتفا کرد. کوفی عنان نیز خواستار همکاری تمام کشورهایی شده که بر دولت سوریه و مخالفان بشار اسد نفوذ دارند. دبیرکل سازمان ملل تاکید کرد، مردم سوریه خواستار اقدام‌های مشخصی هستند و بر عهده‌ی شورای امنیت است که مسیر روشنی برای حل بحران بیابد.


کوفی عنان که یک طرح شش ماده‌ای برای پایان دادن به بحران سوریه تهیه کرده اعتراف کرد که این طرح تا کنون به اجرا درنیامده است. بان کی ‌مون گفت نشانه‌های ناچیزی مبنی بر پایبندی حکومت سوریه به طرح صلح به چشم می‌خورد. رژیم بشار اسد متهم است به‌رغم پذیرش آتس‌بس همچنان به سرکوب خشونت‌آمیز معترضان و بمباران غیرنظامیان ادامه می‌دهد.

 

آغاز مذاکرات دو جانبه جمهوری اسلامی و آژانس بین المللی انرژی اتمی

Posted: 08 Jun 2012 04:00 AM PDT

جـــرس: در آستانه مذاکرات اتمی مسکو، ایران و آژانس بین‌المللی انرژی اتمی امروز جمعه، هشتم ژوئن (۱۹ خرداد) در حاشیه نشست شورای حکام آژانس در وین، مذاکرات دوجانبه ای را آغاز کرده اند.


به گزارش بی بی سی، تعریف چارچوب توافقنامه‌ای دوجانبه درباره چگونگی بازرسی از فعالیت‌های هسته‌ای ایران محور اصلی مذاکرات امروز اعلام شده است.


در گفت‌وگوهای امروز، علی‌اصغر سلطانیه، نماینده ایران در آژانس بین‌المللی انرژی اتمی و هرمان ناکارتس، معاون و بازرس ارشد آژانس، ریاست هیات‌های مذاکره‌کننده را به عهده دارند.


بر اساس گزارش ها، فضای مذاکرات امروز سرد توصیف شده و گزارش های حاکی است که علی‌اصغر سلطانیه صبح امروز و در زمان ورود به ساختمان مرکزی آژانس برای آغاز مذاکرات دوجانبه، حاضر نشد در جمع خبرنگاران درباره این گفت‌وگوها اظهارنظر کند و هیات مذاکره‌کننده آژانس نیز از مسیری متفاوت از معمول و دور از دسترس خبرنگاران به محل مذاکرات رفته است.


بازدید بازرسان آژانس بین‌المللی انرژی اتمی از تاسیسات نظامی پارچین در جنوب شرق تهران یکی از موارد اختلاف دو طرف در ماه‌های اخیر بوده است.


آژانس ظن آن دارد که آزمایش‌های نظامی مرتبط با تسلیحات هسته‌ای در این سایت انجام شده است و به همین دلیل، به دنبال نهایی کردن توافقنامه ای با ایران برای فراهم کردن امکان بازدید کارشناسانش از پارچین است.


یوکیا آمانو روز دوشنبه، چهارم ژوئن (۱۵ خرداد)، در جمع خبرنگاران گفت که آژانس گزارش‌ها و تصاویری ماهواره‌ای در اختیار دارد که نشان می‌دهد در پارچین فعالیت‌هایی از جمله شستشوی ساختمان‌ها، جابجایی اشیا، خاکبرداری و تخریب ساختمان‌ها در جریان بوده است.ایران این اتهامات را رد می‌کند.


با این حال، این کشور اعلام کرده است که برای اثبات "بی‌اساس" بودن این ادعاها با آژانس همکاری می‌کند.


هر دو طرف گفته‌اند که در مذاکرات پیشین پیشرفت‌هایی به دست آمده است، ولی همچنان اختلاف‌نظرهایی وجود دارد.


سایت جنجالی پارچین
منابع غربی تصاویری ماهواره‌ای منتشر کرده‌اند که نشان‌دهنده تخریب چند ساختمان در منطقه نظامی پارچین است


بازدید بازرسان آژانس بین‌المللی انرژی اتمی از سایت پارچین در جنوب شرق تهران، به یکی از موارد اختلاف ایران و مذاکره‌کنندگان این آژانس تبدیل شده است.


روز چهارشنبه سی‌ام ماه مه (۱۰ خرداد) گزارش شد که آژانس مجموعه‌ای از تصاویر ماهواره‌ای را از مجتمع صنایع نظامی پارچین در جنوب شرق تهران ارائه کرده است که نشان‌دهنده پاکسازی احتمالی مکانی است که ظن آن می‌رود محل برخی آزمایش‌های نظامی بوده است.


گفته شده است که این تصاویر ماهواره‌ای به شش ماه گذشته مربوط است و در یکی از آنها که در روز ۲۵ ماه مه (پنجم خرداد) ثبت شده است، مکانی که آژانس ظن آن می‌برد محل آزمایش مخفیانه نظامی بوده است، تسطیح شده است.


ایران متهم شده است که در حال پاکسازی مجتمع پارچین از آثار احتمالی آزمایش‌های مخفیانه نظامی است.


علی‌اصغر سلطانیه، نماینده دائم ایران در آژانس بین‌المللی انرژی اتمی هفته گذشته، اتهام انجام آزمایش های نظامی مخفیانه در پارچین را که ممکن است در ساخت تسلیحات هسته‌ای کاربرد داشته باشد، "جار و جنجال و ادعای بی‌اساس" خواند.

 

عملگرا باشید
در همین زمینه، گزارش ها حاکی است که هو جين‌تائو، رئيس جمهور چين، روز جمعه، ۱۹ خرداد ماه، با محمود احمدی‌نژاد گفت‌و‌گو کرد و از ايران خواست تا در مذاکرات هسته ای عملگرا و انعطاف پذير باشد.

به گزارش خبرگزاری شينهوا، رئيس جمهور چين در ملاقاتش با احمدی نژاد در پکن، از وی خواست تا تهران با آژانس بین المللی انرژی اتمی همکاری کند.

به گزارش رادیو فردا، رئيس جمهور چين گفته که اميدوار است ايران گفت‌وگوهای جدی با شش کشور (گروه ۵+۱) داشته باشد و با آژانس بين المللی انرژی اتمی همکاری کند.


چين همچنين ابراز اميدواری کرد که تنش بر سر مسئله هسته ای ايران از طريق مذاکرات کاهش يابد.

روسيه و چين چهارشنبه در بيانيه مشترکی اعلام کردند با هرگونه توسل به زور يا اعمال تحريم‌های يکجانبه عليه ايران مخالفند.

 

هجوم ماموران امنیتی و بازداشت حاضرین بر مزار هدی صابر

Posted: 08 Jun 2012 04:00 AM PDT

جـــرس: به گزارش منابع خبری، با هجوم ماموران امنیتی و لباس شخصی ها و بازداشت تعدادی از حاضرین بر سر مزار هدی صابر، مراسم سالگرد جانباختن این زندانی سیاسی، نیمه تمام باقی ماند.


به گزارش سایت ملی- مذهبی، نیروهای امنیتی با هجوم به مزار شهید هدی صابر عده ای را دستگیر کرده و با همسر شهید صابر و دیگران حاضرین از جمله دکتر محمد ملکی درگیر شدند.


بر اساس این گزارش، نیروهای امنیتی اعلام کرده اند کسی حق ندارد بر سر مزار باشد که پافشاری برخی از حاضرین به بازداشت آنها منجر شده است.


هنوز از تعداد و هویت افراد دستگیر شده اطلاع دقیقی در دست نیست.


بر اساس آخرین گزارش ها، دو تن از بازداشت شدگان که شامل یک پدر و فرزند نوجوان وی بوده‌اند تا کنون آزاد شده اند از وضعیت دیگر بازداشت شدگان همچنان خبری در دست نیست.

 

این اولین بار نیست که لباس شخصی های حکومتی و ماموران امنیتی، مراسم سالگرد یا یادبود و ترحیم جانباختگان و مخالفان و منتقدان را با بحران و مانع مواجه می سازند، طی سالهای اخیر، از برنامه های سخنرانی و بزرگداشت و بحث گرفته، تا مراسم تشییع و تدفین و ختم و یادبود جانباختگان سیاسی و مخالفین و منتقدین حکومت، قریب به اتفاق، دستخوش بلوا سازی و تشنج و ممنوع سازی ماموران حکومتی بوده است.

جلیلی در سن پترزبورگ: ترور دانشمندان هسته‌‌ ای ایران کار ایادی اسرائیل بود

Posted: 08 Jun 2012 03:17 AM PDT

جـــرس: دبیر شورای عالی امنیت ملی جمهوری اسلامی در نشست بین‌المللی امنیتی سن پترزبورگ گفت: در حال حاضر بسیاری از کشورها که دغدغه امنیت انرژی را برای خود دارند نه تنها دغدغه امنیت کشورهای دیگر و نظام بین‌الملل را ندارند بلکه با نگاه یکجانبه‌گرایانه، تامین منافع و امنیت انرژی خود را در ناامنی سایرین می‌پندارند.


به گزارش ایسنا؛ سعید جلیلی که در راس هیاتی برای شرکت در نشست بین‌المللی سن پترزبورگ راهی روسیه شده، در این نشست تصریح کرد: در قرن حاضر شاهد هستیم که به بهانه انرژی کشورهایی اشغال شده، مداخلات نظامی صورت گرفته و خون‌های بیگناهان بر زمین ریخته شده است. در حقیقت مقوله امنیت انرژی خود موجب ناامنی در بسیاری از مناطق جهان شده است.


دبیر شورای عالی امنیت ملی ایران در بخش دیگری از سخنان خود تصریح کرد: "حادثه تلخ و آموزنده دیگر، ترور دانشمندان هسته‌‌یی جمهوری اسلامی بود که توسط ایادی رژیم صهیونیستی انجام شد. رژیم صهیونیستی در ادامه رویکردهای غیر انسانی و اهداف نامشروعش پس از اشغال سرزمین فلسطین و آواره و بی‌خانمان کردن میلیون‌ها فلسطینی از کاشانه‌شان و ترورهای دولتی رسمی و غیررسمی، با هدف سد کردن، مسیر پیشرفت ملت ایران، به ترور دانشمندان ما اقدام کرد؛ غافل از این‌که این حوادث دانشمندان ما را در مسیر پیمودن مسیر ترقی استوارتر خواهد کرد."


وی همچنین مقوله دزدی دریایی و امنیت فضای اطلاعات را دو نگرانی جدی کشورهای جهان از جمله جمهوری اسلامی ایران بر شمرد و گفت: امنیت مقوله پیچیده و چندوجهی است که در سطوح و عرصه‌های مختلف تبلور می‌یابد. سنگ بنای اصلی جهان امن، آرام و با ثبات توجه به عدالت در سطوح فردی، اجتماعی، ملی و بین‌المللی است، عدالتی که در آن حقوق و تکالیف ملت‌ها در آن تعریف و به طور متوازن رعایت شود.


نشست بین‌المللی امنیتی سن پترزبورگ عصر روز جمعه با صدور بیانیه‌ای به کار خود پایان می‌دهد. در این نشست مقامات هفتاد کشور و سازمان بین‌المللی شرکت کرده‌اند.
 

افزایش ۲۵ درصدی تعرفه پزشکی برای سال ۹۱

Posted: 08 Jun 2012 03:16 AM PDT

وزارت بهداشت پیشنهاد کرد:

جـــرس: مدیرکل دفتر ارزیابی فناوری، تدوین استاندارد و تعرفه خدمات وزارت بهداشت، از پایان جلسات کارشناسی برای تعیین تعرفه های پزشکی سال ۹۱ خبر داد و گفت: پیشنهاد ما افزایش ۲۵ درصدی است.


به گزارش مهر، محمدرضا اولیایی‌منش اظهارداشت: جلسات کارشناسی برای افزایش تعرفه های پزشکی در سال ۹۱ به پایان رسیده و منتظر تشکیل جلسه شورای عالی بیمه هستیم.


وی با اشاره به توافق صورت گرفته در این جلسات برای افزایش تعرفه های سال ۹۱، گفت: پیشنهاد ما برای تعرفه های امسال، افزایش ۲۵ درصدی است.


اولیایی منش با تاکید بر اینکه آخرین جلسه کارشناسی بررسی تعرفه های پزشکی اواخر اردیبهشت ماه برگزار شد، افزود: الان حدود یک ماه است که دیگر جلسه ای برگزار نمی شود و منتظر تشکیل جلسه شورای عالی بیمه هستیم.


مدیرکل دفتر ارزیابی فناوری، تدوین استاندارد و تعرفه خدمات وزارت بهداشت در خصوص زمان تشکیل جلسه شورای عالی بیمه نیز گفت: زمان تشکیل این جلسه را دوستان وزارت تعاون، کار و رفاه اجتماعی باید اعلام کنند چون وزیر تعاون، دبیر این شوراست.


وی در خصوص تاخیر طولانی برای اعلام تعرفه های پزشکی سال ۹۱ ، اظهارداشت: این تعرفه ها باید در شورای عالی بیمه به تصویب برسد و ما منتظریم تا زمان تشکیل جلسه شورا اعلام شود.


این در حالی است که عبدالله عمادی معاون رفاهی وزارت تعاون، کار و رفاه اجتماعی نیز چندی قبل وعده داده بود که جلسه شورای عالی بیمه برگزار شود اما همچنان و به بنا به دلایل نامعلومی، این جلسه تشکیل نمی شود.


عدم ابلاغ تعرفه های پزشکی سال ۹۱ در بخشهای خصوصی و دولتی، باعث شده تا شاهد نابسامانی و آشفتگی در بازار سلامت کشور باشیم. به طوریکه اغلب پزشکان نسبت به افزایش ویزیت خودشان اقدام کرده اند.